ری را

ری را جان...!
نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد، بی حرفی از ابهام و احتمال.
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن...!

آخرین مطالب


فاینمن در سال 1951، بعد از جدا شدن از دانشگاه کُرنل و قبل از پیوستن به دانشگاه کلتک، در چارچوب یک برنامة مبادلات فرهنگی به مدت شش ماه در برزیل اقامت داشته استهدف اصلی‌اش از این سفر دنیاگردی و ماجراجویی بوده ـ چنان که جز تقویت زبان پرتقالی‌اش در جشنوارة سالانه موسیقی خیابانی در ریدوژانیرو، که رویداد مهمی در این کشور است، در یک گروه کاملاً حرفه‌ای با مهارت طبلکِ بانگو زده است. برای خالی نبودن عریضة گزارش سفرش، یک ترم هم در دانشگاه برزیل تدریس کرده است. ببینید که «آموزش عقب‌مانده» چه سابقة درازی دارد.

...و اما آن یک ترم تدریس در برزیل و مشاهدة وضعیت آموزش در این کشور برایم تجربة خیلی جالبی بود. دانشجویانی که به‌شان درس می‌دادم بیشترشان عاقبت معلم می‌شدند چون که در آن سال‌ها در برزیل چندان امکانی برای مشاغل دیگر در اختیار فارغ‌التحصیلان رشته‌های علمی نبود. این دانشجویان قبلاً خیلی از درس‌های فیزیک را گذرانده بودند و درس من قرار بود پیشرفته‌ترین درس‌شان در الکترومغناطیس باشد ـ معادلات ماکسول و این قبیل چیزها. دانشگاه در چندین ساختمان اداری در سراسر شهر پخش بود و کلاس من در ساختمانی رو به خلیج برگزار می‌شد.

(بقیه رو تو ادامه مطلب بخونید) 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۸
الهام

این یه نوشته ی قدیمیه، فقط برای اینکه از بین نره اینجا ثبتش میکنم: 

امروز سر کلاس فیزیک دیدم نور با فرکانس بالا به یکی از الکترودهای یه مدار برخورد میکرد و تعدادی از الکترون هاشو جدا میکرد. فقط بخشی از اون الکترون های جدا شده به الکترود مقابل میرسیدن، وارد مدار میشدن، و همراه جریان یه راه جدید رو طی میکردن. به کل این اتفاق میگفتن فوتوالکتریک. 

من خودم رو اون الکترون دیدم. سر جام بودم. روزمرگیمو طی میکردم. اما یهو بهم ضربه وارد شد. انرژی وارد شد. تحمل ضربه برام سخت بود. ظرفیت اون انرژی رو نداشتم. رنج کشیدم. تحمل کردم. از جام جدا شدم. از مسیری که توش قرار داشتم خارج شدم. اولش همه چیز وحشتناک بود. معلق بودم. چشمامو بسته بودم و فقط غوطه میخوردم تو فضایی که واردش شده بودم. هزارتا فکر از سرم میگذشت. از مکانم هیچ اطلاعی نداشتم. بی خبر، فقط میترسیدم. از همون چیزی که نمیدونستم چیه، از همون اتفاق نامعلومی که قرار بود بیفته. ولی فقط تو یه لحظه همه چیز عوض شد. من اون انرژی رو تبدیل کردم. ناگهان سرعت گرفتم. حالا معلق نبودم. حرکت میکردم. اون قدر جنبش، اون قدر حرکت، اون قدر سرعت، تا بالاخره به یه جای جدید رسیدم. وارد یه دنیای دیگه شدم. به پشت سرم که نگاه کردم، الکترون های معلق زیادی رو میدیدم. و وقتی بازم نگاه کردم، جایی خیلی دور، الکترون هایی رو میدیدم که با خیال راحت روزمرگی شون رو طی میکردن. 


پ.ن: این آهنگ منو یاد همین نوشته میندازه. 

"Alibi - 30 seconds to mars"

No warning sign, no alibi

We faded faster than the speed of light

Took our chance, crashed and burned

No we'll never ever learn

I fell apart, but got back up again


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۱
الهام

_ میگم،  اگه کنکورم تموم بشه من دیگه چجوری شعر بنویسم؟ اون موقع دیگه هیچ غمی ندارم! 

_ غم همیشه هست، البته خدا کنه که نباشه! ولی هست... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۲
الهام

نمیدانم دقیق چندسالم بود. اما خیلی کوچک بودم. دخترعمویم، ریحانه، که در شهر دیگری زندگی میکرد به خانه مان آمده بود. من هم همان روزها بازی کامپیوتری جدیدی پیدا کرده بودم. به شدت مشغول بازی بودم و خیال دست برداشتن از آن را نداشتم. ریحانه بیکار دور و برم میگشت. میخواست باهم بازی کنیم اما در آن لحظه من غرق لذت همان بازی خودم بودم و برایم مهم نبود که ریحانه یا هرکس دیگری پیشم بیاید. حرف مادرم را خوب به یاد دارم :«آن بازی همیشه هست اما ریحانه فردا میرود» این حرف ها به گوش من بدهکار نبود و در دنیای خودم سیر میکردم. روزها گذشت. در خانه تنها نشسته بودم، کاری برای انجام دادن نداشتم، کسی هم نبود که دوکلام با او حرف بزنم یا بخواهم با او بازی کنم.بازی کامپیوتری هم نمیدانم، یا تمام شده بود، یا دیگر تازگی اولش را نداشت و کسل کننده شده بود. دلم میخواست ریحانه بود و تا میتوانستیم باهم بازی میکردیم. ولی خب این اتفاق نمی افتاد.

نمیدانم آن خاطره ربطی به رفتار الانم دارد یا نه. ولی فکر نمیکنم بی ربط هم باشد. حالا سال ها از آن خاطرات بچگانه گذشته. ولی هنوز هم وقتی با کسی روبرو میشوم تمام جزئیاتش را ثبت ذهنم میکنم. حرکات ساده ی انگشتانش هنگام حرف زدن، حالت موهایش، طرز نگاهش، حالت لبخندش و صدای قهقهه هایش، فکرها، دغدغه ها، ترس ها و شادی هایش را به خاطر میسپارم. همه شان را نگه میدارم برای روزی که نباشد. از همه شان مراقبت میکنم تا اگر زمانی، دیگر ندیدمش، بدانم چگونه میخندید، چگونه راه میرفت و چگونه فکر میکرد. درست است، وقتی کسی نباشد، نیست که نیست، هرچقدر هم که جزئیاتش را به خاطر داشته باشی، هرچقدر هم در ذهنت نگهش داری باز هم چیزی عوض نمیشود. ولی همه ی این چیزهای کوچک اندکی، تنها اندکی،  از دلتنگیت میکاهد. و این را هم بگویم که متنفرم از زمانی که همه چیز برعکس عمل میکند، وقتی خود این تصویرها عامل بی قرار تر شدنت میشود. 

اصلا وقتی باز به عقب برمیگردم، میبینم این ترس از نبودن بازهم همراهم بوده. یاد دارم شب هایی را که باید دست مادرم، یا گوشه ای از لباسش را به دست میگرفتم تا خوابم میبرد. یا آن بعدازظهر هایی که  مادرم خواب بود و فکر میکردم چرا مدت زیادیست تغییر حالت نداده است. بعد با خیره شدن به تنش، دیدن بالا و پایین رفتنش با هرنفس، خیالم را راحت میکرد. 

وقتی در ماشین نشسته ایم و در راهیم، به مقصد شهری دیگر یا حتی دکه ای چند خیابان آن ور تر، هرچقدر هم سکوت طولانی شده باشد، و هرقدر صحبت های پدر و مادرم برایم کسل کننده شده باشد ترجیح میدهم هندزفری را از کیفم در نیاورم. باز هم صحبت از همان ترس همیشگی ست، ترس از نبودن، چون میدانم بخواهم یا نه، روزی به شدت دلم برایشان تنگ خواهد شد، برای همین حرف های خسته کننده، برای همین سکوت ساده و از این هیچ گریزی نیست، حتی اگر علت دلتنگی فقط دانشگاهی  چندشهر آن طرف تر باشد.

خلاصه اینکه گاهی قدر ندانستن این لحظه های ساده، دلتنگی نه چندان ساده ای به همراه دارد که نبودن  «ریحانه»  های زندگیتان را عجیب به رختان میکشد. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۰
الهام

خب نمیدانم باید درست از کجا شروع کنم.کدام ها را بگویم و کدام ها را نه. فقط این را میدانم خیلی وقت است منتظر مانده ام که بتوانم با خیال راحت بنویسم. از سالی که گذشت. میدانم که الان چیز خاصی در ذهنم نیست ولی آن زمان که بود، باید بهشان نه میگفتم. اصلا این هم خودش از آن چیز های عجیب است. هی نه میگویی و فکرهایت انگار نه انگار، پشت سر هم ردیف میشوند. بعد که خودت منتظرشانی خبری نیست که نیست. بگذریم. 

داد و بیداد از نظام آموزشی را تا دلتان بخواهد از این و آن شنیده ایم. نیامده ام که بگویم آموزش یعنی چه و در حال حاضر به چه چیز در مدارسمان میگویند آموزش.  آمده ام چیزهایی که گوشه دلم مانده بنویسم. نیامده ام انتقاد کنم، اسمش را بگذارید درد و دل. 

اصلا از ادبیات شروع میکنم. این ادبیات دوست داشتنی. خب من همیشه شعر و داستان میخواندم. و حتی قبل از اینکه بتوانم کلمه ای صحبت کنم قصه شنیدن دوای گریه هایم بود. اگر نخواهم از گذشته حرفی بزنم باید به همین پیش دانشگاهی اکتفا کنم. من شعرهای حفظی کتابمان را برای امتحان حفظ نمیکردم. با علاقه میخواندمشان و ناگهان میدیدم میتوانم بدون نگاه به کتاب بخوانمشان. من میتوانستم با بعضی بیت ها غرق خلسه شوم. هنگام دار زدن حلاج، همراه با مردم پای چوبه، از درون فریاد میزدم.اما نمیتوانستم به خاطر بسپارم که داستان حلاج داستان چندم تذکره الاولیا بود. نمیتوانستم در ذهنم فرو کنم تحول شعر فارسی مربوط به چه کسی و تجدد آن مربوط به کیست. نمیتوانستم معنی کلمات را برایتان از بر بگویم. و هزاران نمیتوانستم دیگر... 

من تا دلتان بخواهد از فرط شوق و هیجان خدایم را در آغوش گرفته بودم. تا دلتان بخواهد با او شوخی کرده بودم و شب های بسیاری به او شب بخیر گفته بودم. ما باهم میخندیدیم. ما باهم معاشقه میکردیم. اما من نمیتوانستم به خاطر بسپارم که او در دوزخ به مردم چه میگوید، در بهشت به آن ها چه میگوید،  و پر هیزکاران چه جوابش را میدهند و بدکاران در پاسخ به او چه حرفی دارند. نمیتوانستم در سرم فرو کنم تفاوت رنگ و زبان نشانه ای برای دانایان است، خوابیدن در شب و روز برای شنوایان و رعد و برق نشانه ای برای کسانیست که می اندیشند. 

من سالها پیش هنگام پرتاب موشک آبی به آسمان، میدانستم زاویه ی پرتابش را باید روی ۴۵ درجه تنظیم کنم که بیشترین برد را داشته باشد. ولی سال آخر نمیتوانستم آن فرمول های لعنتی برد را حفظ کنم. من سال های پیش، بارها اوقات فراغتم را در آزمایشگاه فیزیک مدرسه گذرانده بودم و از طرز کار ماشین بخار به وجد آمده بودم. ولی نمیتوانستم مراحل کار همان ماشین را حفظ کنم و بدانم کدام هم فشار بود، کدام هم دما و الی آخر.

من بعد از شنیدن نام جوهر مورچه در به در به دنبال ساختن جوهر از تک تک چیزهای ساده ی اطرافم گشته بودم. رفتار اتم ها، و ذرات زیر اتمی اش را با رفتار خودمان مطابقت میدادم و به چیزهای عجیبی میرسیدم. حتی یاد دارم با مطرح کردن یکیشان با معلممان، او ازم خواست سوالات بعدیم را دیگر از او نپرسم و در اینترنت به دنبال معلمی آمریکایی بگردم. بارها پشت آخرین نیمکت کلاس به جای حفظ کردن نظریاتی که آن روز درس داده بودند، به نقضشان پرداخته بودم و آن نظریات بزرگ را گاهی احمقانه میپنداشتم. ولی سال آخر، پشت جلوترین نیمکت کلاس، دریغ از یک سوال، فقط هرچه میشنیدم مینوشتم و آن روش های مسخره ی تستی را به خاطر میسپردم. نظریات هر کدام از دانشمندان را بارها و بارها خوانده بودم و ترجیح میدادم به جای فکرهای قدیمی، به حل چند تست از آن کتاب ۵۰۰ صفحه ای بپردازم.

از این قبیل صحبت ها زیاد است، طوری میتوانم درباره ی هر کدام از درس ها مقاله ای بنویسم. ولی تا همین جا کافیست. همان طور که گفتم هدف فقط درد و دلی بود از حرف هایی که یک سال حبس شدند. هدف فقط نوشتن دانستن ها، حس کردن ها و عمل کردن هایی بود که به دردی نمیخوردند و دیده و شنیده نمیشدند و شرح نتوانستن هایی بود که اهمیت داشتند و سنجیده میشدند. فکر میکنم کنکور کلاه بزرگیست که بر سر آموزش نهاده ایم. 

و در پایان، شما با تصور یک آه سوزناک میتوانید به خواندن این مطلب خاتمه دهید. آهی که نمیتواند نوشته شود ولی حس میشود.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۵
الهام

در کتابخانه نشسته بودیم که مسئول کتابخانه با پریشانی وارد شد و گفت:"بازرس داره میاد.بچه ها مقنعه هاتونو درست کنین.نخندین.اگه کسی بهتون گفت معلم دینیتون کیه بگین منم.بگین خیلی خوب کار میکنه." تندتند حرف میزد و دستانش را تکان میداد.تمام مدت نگران بود چیزی را جا بیندازد.معلم دینی ما مرد بود.یک مرد حق ندارد معلم دینی دخترها باشد.میگویند شاید دختر بخواهد با معلم دینی اش راحت حرف بزند.شاید بخواهد از او مشاوره بگیرد.کمی بعد مدیر وارد شد و همان تذکرهارا داد.بازرس آمد.بعد از به به و چه چه درباره وضعیت ظاهری،درباره ی کتاب ها پرسید.مدیر به ما چشم دوخت.همه یک صدا خوبی کتاب ها را تایید کردیم.کتابخانه فقط کتاب های کمک درسی داشت.حتی خیلی هایشان آن قدر قدیمی بودند که با کتاب درسی خودمان مطابقت نداشتند.خودم به شخصه برای درسی چندین بار زیر و رویش کرده بودم.چیزی نداشت.اما ما میدانستیم فقط باید بگوییم همه چیز خوب است.چشم های مدیرمان را میدیدیم.بازرس رفت.همه آرام شدند.تا امروز...

زنگ دوم دینی داشتیم.سر کلاس شیمی نشسته بودیم که مدیرمان با حالتی مستاصل وارد شد."بچه ها از وزارت خونه میخوان بیان.آروم باشین.نخندین"زنگ تفریح چهار نفر از مسئولین مدرسه آمدند و تذکر های همیشگی درباره معلم دینی دادند.هرکدام جداجدا نصیحتمان کردند.خانمی که تا به حال به کلاس ما نیامده بود به عنوان معلم دینی همیشگی مان وارد کلاس شد.حتی اسمش را نمیدانستیم.صد نفر اسمش را برایمان تکرار کردند.مبادا یادمان برود.نمیدانست درسمان درباره ی چیست.میخواست فقط وقت بگذرد.شروع به صحبت کرد: "شما سال آخرین و سال دیگه وارد دانشگاه میشین.برنامتون برای زندگی دانشگاهیتون چیه؟بیشتر بچه ها وقتی وارد دانشگاه میشن ارتباط با جنس مخالف پیدا میکنن.منحرف میشن.به فساد کشیده میشن.یکی رو میشناسم رفت دانشگاه فلان بلا سرش اومد."همهمه ای در کلاس برپا شده بود.هنوز از وزارت خانه نیامده بودند.حرف هایش که تمام شد گفت:"خب بچه ها.پس شما هرروز صف وامیستین.معلم دینیتون منم.روز های بارونی داخل ساختمون مراسم صبحگاه اجرا میکنیم.فلان دختر قرآن میخونه.برای دهه فجر برنامه اجرا میکنیم و..."

ما هیچوقت مراسم صبحگاه نداشتیم.کسی برایمان قرآن نمیخواند.برای مناسبت ها برنامه ای نداشتیم.معلم دینی مان نمیدانست بقیه کلاس را چه کار کند.یکی بلند یک دور کتاب را خواند بدون آن که کسی حواسش به درس امروز باشد.

و این گونه ما با دروغ بزرگ میشویم.ما را از جنس مخالف میترسانند و دروغ یادمان میدهند.نگاه ها و خنده هایمان را محکوم میکنند و پنهان کردن حقایق را یادمان میدهند.از فساد در دانشگاه اظهار نگرانی میکنند و از فساد فکر نه.از نگاه خراب میترسند و از اندیشه ی خراب نه.از تن آلوده متنفرند و از دنیای آلوده نه.

و ما این چنین بزرگ شدیم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۷
الهام

در راستای اینکه هیچ مقدمه ای برای این پست به ذهنم نمیرسه، یه راست میرم سراغ اصل مطلب. نمیدونم چرا آشنایی با افکار و اعتقادات دیگران اینقدر برام جالبه. اصلا به شدت ذوق میکنم وقتی به فکر و عقیده ی جدیدی برمیخورم که تا اون روز ندیدم. صرف نظر از این که با اون عقیده موافقم یا مخالف، به فکر فرو میرم. جذاب تر از این، بحث درباره ی اون افکار با اون شخصه. فکرها پتانسیل تنوع خیلی خوبی دارن، حیف بعضی ها اهل ایجاد فکر جدید نیستن. اینجاست که روزمرگی وارد زندگی میشه. پیروی از یه نظر، یه شیوه ی زندگی، یه اعتقاد بدون هیچ خلاقیتی واقعا کسل کننده ست. موضوع غیر قابل تحمل میشه وقتی صحبت از تحمیل عقاید به میون میاد. درواقع اون قدرت انتخاب و تفکر شخص کاملا زیر پا گذاشته میشه. قدرتی که جزئی از ذات انسانه و انکارناپذیر. 

دلم میخواد ایده ها و افکار جدیدی رو ببینم و بشناسم. این کار منو به فکر وامیداره که بفهمم حقیقت چیه. دلیل پیدا کنم برای چیزهای پذیرفته شده ای که کسی به فکر تغییرشون نیست. میدونم فرصتم برای  "بودن" خیلی کمتر از چیزیه که فکر میکنم. پس باید زودتر کارهای بزرگی انجام بدم و تغییر ایجاد کنم. کارهایی که باعث شن ثانیه های اول "نبودن" ام  نگاهم به فرصتی که گذشت، غرور آمیز باشه... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۴
الهام

روزهای اول را خوب یادم هست. بچه هایی که هرکدام از یکی از شهرهای نزدیک آمده بودند. عادت کردن به سروصدای مینی بوس سرویس. بچه هایی که هنوز اسمشان را نمیدانستی، چه برسد به داستان زندگیشان. اما کم کم گذشت و گذشت. تمام بچگی کردنمان را باهم سپری کردیم. حیاطی که از این سر تا آن سرش را به یاد ابتدایی می دویدیم و سال بالایی هایی که کتاب به دست، با تعجب نگاهمان میکردند. گوشه و کنارهای دنجی که برای خود پاتوق کرده بودیم و میگفتیم و میخندیدیم و گاهی هم جلسه های سری گروهمان را همان جا برگزار میکردیم! بماند ترس زیادمان برای شایعه ی شنود داشتن مدرسه! خاطره های خنده داری که الان با یادآوریشان اشک و لبخند باهم می آیند. ساختن شعار های مخصوص کلاسمان را خوب یادم هست. خنده های زیرزیرکی وسط کلاس که داد معلم هایمان را در می آورد. ثبت نام دسته جمعی مان در یک کلاس زبان. پشت هم بودنمان مثل کوه. جوری که هر کداممان طی عملیات های سری گیر می افتاد، محال بود بقیه را لو بدهد. خنده هایی که نفسمان را بند می آورد. آن روزها درس را میخواندیم که بفهمیم، که با آن اطلاعات کاری بکنیم، چیزی بسازیم. درس را نمیخواندیم که بتوانیم کتاب تست بزنیم و در آزمونی تراز و رتبه خوب بیاوریم.یادم می آید تازه اسم جوهر مورچه را شنیده بودیم و در آزمایشگاه سخت مشغول ساخت جوهر کاج و علف و گل بودیم. یادم می آید میخواستیم قورباغه ای را بنفش کنیم و هنگام آزمایش، قورباغه باد کرد و تمام آب بدنش رویمان ریخت!میخواستیم اتم را با سوزن بشکافیم! یادم می آید اعتصاب هایمان برای رسیدن به نتیجه دلخواه. روزی را یاد دارم که سر در ورودی مدرسه، روبروی دفتر روی زمین نشستیم و به همه گفتیم چه میخواهیم. روز دیگری که سر کلاس جغرافیا پا شدیم و کنار میز معلم و تخته سیاه جمع شدیم تا معلم به حرفمان گوش دهد. روزهایی که رفاقت تکه کلاممان بود نه رقابت. 

و امروز که این را مینویسم هر کدام از اعضای آن گروه، در کلاسی متفاوت و در مدرسه ای دیگر درس میخوانند. و اگر چند نفر دور هم جمع شویم، حرف برای گفتن کم می آوریم.امروز که این را مینویسم پرونده تحصیلی ام را از آن مدرسه پرخاطره بعد از ۶ سال گرفته ام.پرونده ی خاطراتم را هرگز، پرونده ی خنده ها و گریه هایم را، پرونده ی روز های بی تکرارم را هرگز. 

بزرگ شدن زود اتفاق می افتد. بخواهیم یا نخواهیم جنس آن خنده های بی دغدغه ی دیروز، با جنس خنده های گاه و بیگاه امروز فرق دارد.دلیل درس خواندمان با دلیل دیروز فرق دارد. همه چیز عوض میشود. همه چیز رنگ دگر به خود میگیرد. اما این خاطره ها... سرمایه ی بزرگی ست که گاه در پس روز های سخت، فکر کردن بهشان و یادآوریشان دل را آرام میکند. آرام و شاید هم بی قرار آن روزها... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۶
الهام


جستجوی تو بی فایده نیست...باور کن نیازی نیست به مقصد برسی. شاید هدف اصلا رسیدن نیست. شاید اگر به مقصد برسی همه چیز بی مفهوم شود.تمامی هدف از این جستجو در زندگی همان تجارب سفرهای توست...
همیشه گمان میکنی پایانی باید باشد .خاتمه ای برای تمامی ناتمام های زندگیت.برای همه سه نقطه ها...برای همه لحظاتی که نگران بودی چگونه می گذرند.زندگی همین شناور بودن تو در بین اتفاقات خواسته و ناخواسته است.زندگی همین لحظه ی شک تو به تمام رسیدن های نرسیده است. شک به تمام نقاطی که بر جملات تو پایانی نبودند. شک به آنچه که تو "سامان" می خوانی و گاهی با رسیدن به آن به "پایان" می رسی.
زندگی همان عشق های ناخواسته است که همه چیزت را به یکباره به باد میدهد.همان نگاه های  جستجوگر تو برای یافتن معنایی برای بودنت، از شغلی به شغل دیگر و از انسانی به انسان ِدیگر...از کودکی به بلوغ و پیری.تو همواره در حرکتی تا برای این وجود ناخواسته در دنیای اطرافت معنایی طلب کنی.تا بدانی "او" با چه تدبیر و چگونه تو را به دنیایی اینگونه فراخوانده.
دنبال هدف بسیار خاصی بودن کاری بیهوده است.هدف همین "گذر" است.همین "گذار" و همین "حرکت"...که تو را مطلق نمی خواهد...تو را از سویی به سوی دیگر می کشاند تا بیابی آنچه را که باید... معنای تو گاهی به خدا رسیدن با هزاران ساعت دعا و عبادت نیست.گاهی تو هیچ از عبادت و احکام نمی دانی ولی در حرکتی کوچک و معنوی معنایی بسیار بر زندگی خود و دیگری می بخشی که هیچ زاهد و عارفی نتواند.
تو گاهی در یک موسیقی الهام بخش ،در یک تابلو،در یک هنر،در مجسمه ای بی نظیر، در داستانی عاشقانه،در اختراعی بزرگ،در لبخند  یک کودک و یا نگاه  پر محبت  پیرمردی غریبه معنا میشوی.
معنای تو بودن تو در لحظات کسی است که محتاج بودن توست.کمک به اوست که نمی تواند.شنیدن اویی است که نمی شنوندش.معنای تو در لحظات عاشقانه ات با اوست که می خواهیش..در بوسه ایست.در پهنای  بازوان اوست.
معنا که می یابی،قلب تو از حسی پر می شود که از هزاران بهار تازه تر است.از هر نسیم روح بخش تر.و تو به یکباره می فهمی که تو باز زاده شده ای.و تو در آن لحظه در می یابی که والاترین معنای تو عشق است...عشقی که باید نه در دیگری بلکه در خود بیابی...و هر وقت در خود یافتی می توانی به دیگران نیز ببخشی...
سعی نکن پریشانیت را پنهان کنی.همه شک میکنند به اینکه لحظات شاید بی هدف می گذرند.همه نگرانند و پریشان.و همه این حس ها هزاران بار سخت تر است اگر وابستگی هایت بیشتر باشد.ولی چه بخواهی یا نخواهی می گذرند لحظاتت و عمرت و جسمت ضعیف تر خواهد شد و روحت بیشتر در طلب رهایی خواهد بود.خودت را معنا کن...در هر چه زیباترت میکند...شاید در ساده ترین چیزی که بارها از آن گذر کرده ای...
خودت را معنا کن تا تورا مرگ نا بهنگام بی معنا نکند...


پ.ن:متاسفانه اسم نویسنده یادم نیست :(

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۰
الهام

درسرم غلغله است.فکر، فکر و باز فکر. یکی پس از دیگری از هم پیشی میگیرند، اما زبانم   قاصر از گفتن است. دستم قاصر از نوشتن. میخواهم فریاد بزنمشان، واژه کم می آورم. واژه، کلمه، جمله،...

انسان برای رفع نیاز هایش، برای آسان شدن زندگیش، چیزهایی می آفریند اما با همان ها خودرا محصور میکند. میگوییم فلان چیز خوب است و طرف  مقابل هم قانع میشود. اما آیا از خود میپرسد خوب یعنی چه؟ میتواند به آن مفهومی که دیگری قصد بیانش را داشت برسد؟ میگوییم درد داریم. شنونده میفهمد درد یعنی چه؟ میشود "درد"را طوری نوشت که "درد" خوانده شود؟ 

 آمده ایم دوروز زندگی کنیم و برویم،بهتر است بگویم مارا آورده اند، بدون این که خود کوچک ترین نقشی داشته باشیم. معلوم نیست کجا میرویم. معلوم نیست چه در انتظارمان است.آدمک خیمه شب بازی هستیم. میگویند فلان دانشگاه خوب است.پس ماهم باید به همان برسیم.میگویند فلانی دکتر است. ومابقی هیچ برای کسیمهم نیست، همین برایشان کافیست.به جای استفاده از این دوروز زندگی به کام خود، باید به کام دیگران زندگی کنیم. مبادا مردم حرفی بزنند. همین حرف مردم دمار از خیلی ها درمی آورد. اگر برای مثال تا دکترا درس بخوانیم، فکر میکنیم به اوج رسیده ایم،فکر میکنیم زندگی همین است. غافل از اینکه به اوج قفس خود رسیده ایم،قفسی که یا دست ساز خودمان است و یا حکم پرده نمایش برای خیمه شب بازی هایمان دارد. بالاتر از آن را ندیده ایم، از وجودش خبر نداریم. انسان ها فقط حصار میسازند، برای خود و دیگران. مانع میسازند برای عروج.سد میسازند برای رهایی و کمال.

 فکرش را بکنید، چه اندازه بی نظیر میشد اگر آدم به طور مثال به همان دکترایش به عنوان مسیر نگاه میکرد، مسیری برای پرواز، برای اوج گرفتن.دراین صورت چه قدر همان هدف کوچک، باارزش میشد. ولی افسوس...

 لااقل من، سلولی در این دنیای خاکی، فکر میکنم هدف زندگی خیلی با روش زندگی و هدف های کوچک مافاصله دارد، هدف هایی که خود، خیال بزرگیشان را در سر داریم. 

مینویسم و باز مینویسم... آن قدر پراکنده که گوشه ای از فکرهایم را بازگو کند. ولی باز نمیتوانم آنچه دقیق در سرم میگذرد را بیان کنم. یک عدد آدم و این همه ناتوانی...؟ 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۲۰
الهام