ری را

ری را جان...!
نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد، بی حرفی از ابهام و احتمال.
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن...!

آخرین مطالب

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

درسرم غلغله است.فکر، فکر و باز فکر. یکی پس از دیگری از هم پیشی میگیرند، اما زبانم   قاصر از گفتن است. دستم قاصر از نوشتن. میخواهم فریاد بزنمشان، واژه کم می آورم. واژه، کلمه، جمله،...

انسان برای رفع نیاز هایش، برای آسان شدن زندگیش، چیزهایی می آفریند اما با همان ها خودرا محصور میکند. میگوییم فلان چیز خوب است و طرف  مقابل هم قانع میشود. اما آیا از خود میپرسد خوب یعنی چه؟ میتواند به آن مفهومی که دیگری قصد بیانش را داشت برسد؟ میگوییم درد داریم. شنونده میفهمد درد یعنی چه؟ میشود "درد"را طوری نوشت که "درد" خوانده شود؟ 

 آمده ایم دوروز زندگی کنیم و برویم،بهتر است بگویم مارا آورده اند، بدون این که خود کوچک ترین نقشی داشته باشیم. معلوم نیست کجا میرویم. معلوم نیست چه در انتظارمان است.آدمک خیمه شب بازی هستیم. میگویند فلان دانشگاه خوب است.پس ماهم باید به همان برسیم.میگویند فلانی دکتر است. ومابقی هیچ برای کسیمهم نیست، همین برایشان کافیست.به جای استفاده از این دوروز زندگی به کام خود، باید به کام دیگران زندگی کنیم. مبادا مردم حرفی بزنند. همین حرف مردم دمار از خیلی ها درمی آورد. اگر برای مثال تا دکترا درس بخوانیم، فکر میکنیم به اوج رسیده ایم،فکر میکنیم زندگی همین است. غافل از اینکه به اوج قفس خود رسیده ایم،قفسی که یا دست ساز خودمان است و یا حکم پرده نمایش برای خیمه شب بازی هایمان دارد. بالاتر از آن را ندیده ایم، از وجودش خبر نداریم. انسان ها فقط حصار میسازند، برای خود و دیگران. مانع میسازند برای عروج.سد میسازند برای رهایی و کمال.

 فکرش را بکنید، چه اندازه بی نظیر میشد اگر آدم به طور مثال به همان دکترایش به عنوان مسیر نگاه میکرد، مسیری برای پرواز، برای اوج گرفتن.دراین صورت چه قدر همان هدف کوچک، باارزش میشد. ولی افسوس...

 لااقل من، سلولی در این دنیای خاکی، فکر میکنم هدف زندگی خیلی با روش زندگی و هدف های کوچک مافاصله دارد، هدف هایی که خود، خیال بزرگیشان را در سر داریم. 

مینویسم و باز مینویسم... آن قدر پراکنده که گوشه ای از فکرهایم را بازگو کند. ولی باز نمیتوانم آنچه دقیق در سرم میگذرد را بیان کنم. یک عدد آدم و این همه ناتوانی...؟ 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۲۰
الهام

یادش بخیر... در کلاس باز میشد و معلم خنده رویمان می آمد و با مهربانی دستی به سر و صورت تک تک بچه ها میکشید، حالمان را میپرسید، اگر ناراحت بودیم دلیلش را میپرسید و بغلمان میکرد.شعرهای کتاب ادبیاتمان را با صدای زیبایش میخواند و درس میداد. خاطره هایی تعریف میکرد و بعد خودش از همه بیشتر میخندید، آن قدر که نفس برایش نمیماند.. وارد دفترمعلم ها که میشد، با صدای بلند به همه سلام میکرد، به همه عشق میورزید. همیشه سنگ صبور درد دل های بچه ها بود. هرکس را یک طور صدا میزد، آرمیتای خوشگل، نسترنی، زهراجونم و... 

تا اینکه یک روز صبح به مدرسه رفتیم و او دیگر نبود. مدرسه به ماتم نشسته بود. هرکس درگوشه ای از زمین نشسته بود و اشک میریخت. همه فقط منتظر خودش بودند که از در وارد شود و با لحن دوستانه ی همیشگی به همه بخندد.ولی این اتفاق نیفتاد.ظهر که شد همه باهم راه افتادیم.هنوز باور نکرده بودیم که به کجا میرویم.رسیدیم و اندکی بعد معلم عزیزمان به ما پیوست ولی این بار او سفید پوش بود، حرف نمیزد، جمعیتی الله اکبر کنان آورده بودنش. همه چیز خیلی سریع تمام شد و قبر خالی، دیگر پر شده بود.قبری که مادرش برای خودش خریده بود ولی سرنوشت، آن را به نام دخترش زده بود.

روز بعد بچه ها دنبال خریدن گل رز زرد برای مزارش بودند، او عاشق رنگ زرد بود. و من به این فکر میکردم که وقتی کنارمان بود، باید برایش رز زرد میخریدیم، حالا آن رنگ و اصلا خود آن گل به چه کارش می آید.دنبال خطی ازش در دفتر خاطرات بچه ها میگشتیم.دنبال عکس دسته جمعی بااو، میگشتیم. ولی هیچ کدام را نیافتیم. چون او تا آخرین سال تحصیلی معلممان بود و ما همه ی این ها را گذاشته بودیم برای سال آخر. فکر میکردیم همیشه هست. فکر میکردیم مثل همان چند روز قبل، صدایش در کلاسمان میپیچد. هرچند، صدای او تا ابد در گوشمان پابرجاست.

حالا وقتی به مدرسه میرویم، برای دیدنش کافیست دو خیابان راه برویم.او هنوز هم نزدیک ماست،اما در آرامگاه شهر... 

نه او نرفته است که من زنده ام هنوز        او زنده است در غم و شعر و خیال من

آن شیرزن نمیرد، آن شهریار زاد            هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۰۴
الهام