ری را

ری را جان...!
نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد، بی حرفی از ابهام و احتمال.
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن...!

آخرین مطالب

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

چند روز پیش بود که جلوی دکه ی روزنامه فروشی ایستاده بودم و به روزنامه ها و مجلات نگاه می کردم. خواستم برگردم و شروع به راه افتادن کنم، ناگهان مردی از پشت بهم برخورد کرد. برگشتم، مردی معلول را دیدم که به سختی دستش را تکان می داد و با پریشانی و اضطراب، پشت سر هم با صداهایی، سعی می کرد ببخشید بگوید. هول شدنش پشت نگاهش، حرکات دستش و حالت چهره اش خودنمایی میکرد. به آرامی لبخند زدم و گفتم: «اصلا اشکالی نداره آقا!» و راه افتادم. داشتم فکر می کردم که ما چقدر با نگاهمان میرنجانیمشان. گاه حتی به خود جرات میدهیم و انگشتی به سویشان دراز می کنیم. گاه خنده هامان آزار دهنده ترین صدا برایشان می شود. و آن ها... 

خواستم بگویم بگذریم!  که دیدم نه اتفاقا این چیزی نیست که بتوان از آن گذشت. 

فقط به خودمان بیاییم. کمی! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۳
الهام

آمده ام بگویم تا به حال شده است دلتان بخواهد نباشید؟ نه اینکه بمیرید، نه اینکه تنها باشید، نه اینکه در سیاره ای دیگر باشید و نه هیچ چیز دیگر. فقط نباشید. بعد یادتان بیاید که ای بابا پس میل به جاودانگی که در دبیرستان از آن حرف میزدند و  فطرت انسان و فلان و بهمان چه میشود؟ پس آن همه قوانین پایستگی که در هر درس تکرار میشد چه میشود؟ جدی چه میشود؟ 

میخواهم بگویم این انسان دوپا که برای هرچیزی فکری کرده و چیز دیگری اختراع کرده و قوانین قبلی اش را زیر پا گذاشته و نقض کرده، نمیتواند برای این قانون بقا فکری بکند؟ 

یعنی تا این حد ناتوانیم؟ آمدنمان دست خودمان نباشد، رفتنمان هم که درواقع نباید دست خودمان باشد، پس بودنمان چه میشود؟ این اصلی ترین فعلی که هرلحظه مشغول صرف کردنش هستیم، چه میشود؟ 

راستی، تا حالا شده دلتان بخواهد نباشید...؟ 


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۶
الهام

مدتیست وقتی کسی ازم سنم را می پرسد، برای جواب دادن به فکر نیاز دارم. باید  سال تولدم را به یاد بیاورم و حساب کنم که چند سالم است. و پس از جواب دادن باز به فکر فرو بروم. که کی ۱۹ ساله شدم؟ میدانید، انگار خودم را جا گذاشته ام. نمی دانم کجا، نمیدانم کی، نمیدانم چرا و چگونه. اما حس میکنم مدتی از این ۱۹ سال را زندگی نکرده ام. مثل این است که یک فیلم قدیمی را جلوی چشمتان بگیرید و مشغول تماشایش شوید و ناگهان تصویر سیاه شود. فیلم را عقب و جلو کنید، نگهش دارید، دوباره پخشش کنید، آب از آب تکان نخورد. از خیر آن قسمت فیلم بگذرید و آن قدر تصاویر را جلو ببرید که بالاخره سیاهی از جلوی چشمتان کنار برود. بعد شخصیت اصلی داستان وارد صحنه شود و نشناسیدش. اصلا صحنه دیگر برایتان آشنا نباشد. مثلا انگار فیلم دیگری را برداشته اند و به آن قبلی چسبانده اند. اصلا سر و تهش دیگر مشخص نباشد و قصه ی فیلم به کلی از دستتان خارج شود. می دانید چه می گویم؟ 

حتی دیگر این دختری که تازگی ها ازصفحه ی موبایلم با خنده نگاهم می کند هم به چشمم نا آشناست. یادم است کوچک تر که بودم، وقتی عکس های قدیمی پدر و مادرم را نگاه می کردم، چشمانم را می بستم و سعی می کردم تصور کنم خودم چندین و چند سال بعد چه شکلی ام. چگونه می خندم. چگونه راه می روم. چگونه نگاه می کنم. الان آن چندین و چند سال بعد فرا رسیده، و چشمان من هنوز بسته است. 

می دانید؟ می خواهم بگویم حواستان به خودتان باشد. اگر یک روزی گم شوید همه چیز گم می شود. پلیسی نیست، پیرمرد مهربانی نیست، خانم خوش رویی نیست که دستتان را بگیرد و بگذارد تو دست خودتان. چشمتان بسته است، و در سرتان سعی می کنید دو تکه فیلم را به هم بچسبانید. دو تکه فیلم که بینشان تاریکی نامعلومی پنهان شده است. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۵
الهام

به نظرم آدمی دردناک ترین حس در دنیا را زمانی تجربه خواهد کرد. زمانی که چیزی بدست می آوری که می دانی روزی آن را از دست خواهی داد. میدانی، یکی از سخت ترین و عجیب ترین کارهای دنیا دوست داشتن چیزی است که می دانی روزی دیر یا زود می رود. میدانی، اصلا بعضی چیزها در دنیا می آیند که بروند. شاید خودشان هم نمی دانند به کجا اما انگار از یک جایی به بعد دیرشان می شود. ژست آدم هایی را دارند که همیشه چشمشان به ساعتشان است و همیشه در تکاپوی رفتن هستند.  از آن آدم هایی که وقتی به هر ساعتی در دنیا نگاه می کنند  تو در دلت آشوب به پا می شود. می دانی که این رفتن، شاید رفتن آخر باشد.  می دانی قماری که کرده ای را ممکن است دو دستی ببازی. و فقط بتوانی به آهسته ترین شکل ممکن آخرین رفتنش را تماشا کنی. به نظرم ماندن به پای چیزی که رفتنی است از مقدس ترین نوع های ماندن است. می دانی، به نظرم همیشه دو نوع از ماندن ها جاودانه می شود. ماندن پای چیزی که ماندن را بلد نیست. و ماندن زمانی که به شدت دلت رفتن میخواهد. 

یادم می آیدکه در دوران بچگی یک سنگ جادویی داشتم. همیشه فکر می کردم که بعدها و سالیان سال سنگ شانسم قرار است مرا بارها و بارها نجات دهد. همه ی آن سال ها، جایش روی میز کنار تختم بود. هرروز صبح چشمانم بعد از بیداری اولین چیزی را که می دید سنگ شانسم بود. نمی دانم کی و کجا بود، اما یک روز صبح که از خواب بیدار شدم سنگم دیگر آن جا نبود. همیشه فکر می کردم که خودش گذاشت رفت تا من چیزهای بیشتری در زندگی تجربه کنم.حالا سال های زیادی گذشته است و من همچنان هرروز صبح که بیدار می شوم نا خودآگاه فکر میکنم که باید سنگ شانسم را ببینم. بعد از بیداری چشم هایم به عادت چند ثانیه ای به دنبال سنگ میگردند و بعد یادم می آید که سنگ شانسم سال های سال است که رفته. 

این را میخواهم بگویم، آدمی به یک سنگ، به یک سنگ هم عادت می کند، سنگی که سفت است، جان ندارد، حرفی نمی زند، فایده ای هم ندارد صرفا یک سنگ است، اما آدمی به یک سنگ هم عادت می کند. امان از روزی که جای آن سنگ با یک آدم عوض شود. امان. 

نویسنده: پویان اوحدی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۹
الهام