ری را

ری را جان...!
نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد، بی حرفی از ابهام و احتمال.
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن...!

آخرین مطالب

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

وقتی به علاقه ای که مرا به رشته ریاضی فیزیک رساند فکر میکنم خنده ام میگیرد. آن لحظه های به وجد آمدن پس از دیدن مجموعه ای از چرخ دنده ها پشت یک کامیون در ترافیک، آن مدارهای ساده ای که ور رفتن با آنها سرشار از اشتیاقم میکرد، آن روزی که برای اولین بار کسی بهمان مکانیک درس داد مدت ها قبل از آنکه کتاب درسیمان فرمول هایش را برایمان بشکافد، آن روزهایی که در هر مسیر تنها توجهم به چپ و راست رفتن جاده، ماشین و خودم بود و مقاومت هایی که برای انجام نشدنش میکردم بی آنکه بدانم اسمش اینرسی ست، آن، آن و آن هایی دیگر... همه چیز خوب بود تا آن روزی که احساس کردم درس را درک نکردم. خودم بار دیگر خواندمش. یک جای کار مشکل داشت. وقتی به چندنفر مشکلم را گفتم، گفتند: مساله هایش را میتوانی حل کنی؟ من گفتم بله مشکل من با مساله هایش نیست، آن هارا خیلی راحت میتوانم حل کنم. اما نمیفهمم چرا فلان اتفاق می افتد. و گفتند: مگر آدم همه چیز را میفهمد؟ اصلا مگر فیزیک فهمیدنیست؟ یک مشت فرمول میدهند دستت و مساله حل میکنی. اما فیزیک برای من یک مشت فرمول نبود. من مدت ها با فیزیک زندگی کرده بودم. لحظه به لحظه میتوانستم حسش کنم. ولی خب مثل اینکه این ها فایده ای برای فیزیک آزمون آخر هفته نداشت، برای آن ها همان یک مشت فرمول کافی بود. نوبت به درس بعد رسید. باز هم یک جای کار مشکل داشت. باز نمیشد بفهمم آن تعاریف مزخرف از چه اتفاقی حکایت میکنند. و باز با همان مشت فرمول به درس بعد رسیدیم. این بار وقتی مشکلم دوباره تکرار شد، دیگر نخواستم بفهمم.حتی همان روز که مساله های الکتریسیته و خازن را پشت سر هم حل میکردیم و عدد به دست آمده را به سرعت نشان میدادیم و یک نفر ناگهان پرسید: خانم، این اختلاف پتانسیل اصلا چیست؟ ما بارها همان روز مقدارش را بدست آورده بودیم. ولی خودمان هم جواب این سوال را نمیدانستیم. میتوانستیم تعریف جزوه را چشم بسته تکرار کنیم، میتوانستیم فرمول هایش را مثل بلبل بگوییم. اما نمیدانستیم آخر این اختلاف پتانسیل چیست؟ جواب معلم را هم اصلا ترجیح میدهم نگویم. میتوانم بگویم بدتر از آن نمیشد پاسخی برای آن سوال یافت. به همین صورت فیزیک یاد میگرفتیم، یا بهتر است بگویم فیزیک حفظ میکردیم. و اتفاقاتی مثل همان سوال اختلاف پتانسیل هم بارها برایمان پیش آمد که گفتنش فایده ای ندارد. من از فیزیکی که به خاطرش مسیر پیش رویم را انتخاب کرده بودم بیزار شده بودم. تا اینکه یک روز خیلی خیلی اتفاقی متنی را در مجله ای خواندم. متنی که اگر کنجکاو باشید میتوانید در ادامه مطلب بخوانیدش. کلمه به کلمه ی متن را حس میکردم.احساس میکردم یکی حرف های ته ته دلم را روی کاغذ آورده است.نویسنده اش مرا میفهمید. مطمئنم اگر وضعیت مرا میدانست هرگز جوابی مثل همان ها که در بالا نوشتم نمیداد. اوهم مدت ها با فیزیک زندگی کرده بود، فقط با توجه به اتفاقاتی که پیرامونش رخ میداد. کیفور شدنم بعد از خواندن آن نوشته را خوب به خاطر دارم. و تا همین لحظه از زندگیم پر از افسوسم برای اینکه هیچ وقت نمیتوانم با آن نویسنده حرف بزنم، ارتباط داشته باشم، بیرون بروم یا حتی نوشیدنی بنوشم! و تمام آن حرف ها حرف هایی بود از ریچارد فاینمن جانِ دل... 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۷
الهام


فاینمن در سال 1951، بعد از جدا شدن از دانشگاه کُرنل و قبل از پیوستن به دانشگاه کلتک، در چارچوب یک برنامة مبادلات فرهنگی به مدت شش ماه در برزیل اقامت داشته استهدف اصلی‌اش از این سفر دنیاگردی و ماجراجویی بوده ـ چنان که جز تقویت زبان پرتقالی‌اش در جشنوارة سالانه موسیقی خیابانی در ریدوژانیرو، که رویداد مهمی در این کشور است، در یک گروه کاملاً حرفه‌ای با مهارت طبلکِ بانگو زده است. برای خالی نبودن عریضة گزارش سفرش، یک ترم هم در دانشگاه برزیل تدریس کرده است. ببینید که «آموزش عقب‌مانده» چه سابقة درازی دارد.

...و اما آن یک ترم تدریس در برزیل و مشاهدة وضعیت آموزش در این کشور برایم تجربة خیلی جالبی بود. دانشجویانی که به‌شان درس می‌دادم بیشترشان عاقبت معلم می‌شدند چون که در آن سال‌ها در برزیل چندان امکانی برای مشاغل دیگر در اختیار فارغ‌التحصیلان رشته‌های علمی نبود. این دانشجویان قبلاً خیلی از درس‌های فیزیک را گذرانده بودند و درس من قرار بود پیشرفته‌ترین درس‌شان در الکترومغناطیس باشد ـ معادلات ماکسول و این قبیل چیزها. دانشگاه در چندین ساختمان اداری در سراسر شهر پخش بود و کلاس من در ساختمانی رو به خلیج برگزار می‌شد.

(بقیه رو تو ادامه مطلب بخونید) 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۸
الهام

این یه نوشته ی قدیمیه، فقط برای اینکه از بین نره اینجا ثبتش میکنم: 

امروز سر کلاس فیزیک دیدم نور با فرکانس بالا به یکی از الکترودهای یه مدار برخورد میکرد و تعدادی از الکترون هاشو جدا میکرد. فقط بخشی از اون الکترون های جدا شده به الکترود مقابل میرسیدن، وارد مدار میشدن، و همراه جریان یه راه جدید رو طی میکردن. به کل این اتفاق میگفتن فوتوالکتریک. 

من خودم رو اون الکترون دیدم. سر جام بودم. روزمرگیمو طی میکردم. اما یهو بهم ضربه وارد شد. انرژی وارد شد. تحمل ضربه برام سخت بود. ظرفیت اون انرژی رو نداشتم. رنج کشیدم. تحمل کردم. از جام جدا شدم. از مسیری که توش قرار داشتم خارج شدم. اولش همه چیز وحشتناک بود. معلق بودم. چشمامو بسته بودم و فقط غوطه میخوردم تو فضایی که واردش شده بودم. هزارتا فکر از سرم میگذشت. از مکانم هیچ اطلاعی نداشتم. بی خبر، فقط میترسیدم. از همون چیزی که نمیدونستم چیه، از همون اتفاق نامعلومی که قرار بود بیفته. ولی فقط تو یه لحظه همه چیز عوض شد. من اون انرژی رو تبدیل کردم. ناگهان سرعت گرفتم. حالا معلق نبودم. حرکت میکردم. اون قدر جنبش، اون قدر حرکت، اون قدر سرعت، تا بالاخره به یه جای جدید رسیدم. وارد یه دنیای دیگه شدم. به پشت سرم که نگاه کردم، الکترون های معلق زیادی رو میدیدم. و وقتی بازم نگاه کردم، جایی خیلی دور، الکترون هایی رو میدیدم که با خیال راحت روزمرگی شون رو طی میکردن. 


پ.ن: این آهنگ منو یاد همین نوشته میندازه. 

"Alibi - 30 seconds to mars"

No warning sign, no alibi

We faded faster than the speed of light

Took our chance, crashed and burned

No we'll never ever learn

I fell apart, but got back up again


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۱
الهام

_ میگم،  اگه کنکورم تموم بشه من دیگه چجوری شعر بنویسم؟ اون موقع دیگه هیچ غمی ندارم! 

_ غم همیشه هست، البته خدا کنه که نباشه! ولی هست... 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۲
الهام

نمیدانم دقیق چندسالم بود. اما خیلی کوچک بودم. دخترعمویم، ریحانه، که در شهر دیگری زندگی میکرد به خانه مان آمده بود. من هم همان روزها بازی کامپیوتری جدیدی پیدا کرده بودم. به شدت مشغول بازی بودم و خیال دست برداشتن از آن را نداشتم. ریحانه بیکار دور و برم میگشت. میخواست باهم بازی کنیم اما در آن لحظه من غرق لذت همان بازی خودم بودم و برایم مهم نبود که ریحانه یا هرکس دیگری پیشم بیاید. حرف مادرم را خوب به یاد دارم :«آن بازی همیشه هست اما ریحانه فردا میرود» این حرف ها به گوش من بدهکار نبود و در دنیای خودم سیر میکردم. روزها گذشت. در خانه تنها نشسته بودم، کاری برای انجام دادن نداشتم، کسی هم نبود که دوکلام با او حرف بزنم یا بخواهم با او بازی کنم.بازی کامپیوتری هم نمیدانم، یا تمام شده بود، یا دیگر تازگی اولش را نداشت و کسل کننده شده بود. دلم میخواست ریحانه بود و تا میتوانستیم باهم بازی میکردیم. ولی خب این اتفاق نمی افتاد.

نمیدانم آن خاطره ربطی به رفتار الانم دارد یا نه. ولی فکر نمیکنم بی ربط هم باشد. حالا سال ها از آن خاطرات بچگانه گذشته. ولی هنوز هم وقتی با کسی روبرو میشوم تمام جزئیاتش را ثبت ذهنم میکنم. حرکات ساده ی انگشتانش هنگام حرف زدن، حالت موهایش، طرز نگاهش، حالت لبخندش و صدای قهقهه هایش، فکرها، دغدغه ها، ترس ها و شادی هایش را به خاطر میسپارم. همه شان را نگه میدارم برای روزی که نباشد. از همه شان مراقبت میکنم تا اگر زمانی، دیگر ندیدمش، بدانم چگونه میخندید، چگونه راه میرفت و چگونه فکر میکرد. درست است، وقتی کسی نباشد، نیست که نیست، هرچقدر هم که جزئیاتش را به خاطر داشته باشی، هرچقدر هم در ذهنت نگهش داری باز هم چیزی عوض نمیشود. ولی همه ی این چیزهای کوچک اندکی، تنها اندکی،  از دلتنگیت میکاهد. و این را هم بگویم که متنفرم از زمانی که همه چیز برعکس عمل میکند، وقتی خود این تصویرها عامل بی قرار تر شدنت میشود. 

اصلا وقتی باز به عقب برمیگردم، میبینم این ترس از نبودن بازهم همراهم بوده. یاد دارم شب هایی را که باید دست مادرم، یا گوشه ای از لباسش را به دست میگرفتم تا خوابم میبرد. یا آن بعدازظهر هایی که  مادرم خواب بود و فکر میکردم چرا مدت زیادیست تغییر حالت نداده است. بعد با خیره شدن به تنش، دیدن بالا و پایین رفتنش با هرنفس، خیالم را راحت میکرد. 

وقتی در ماشین نشسته ایم و در راهیم، به مقصد شهری دیگر یا حتی دکه ای چند خیابان آن ور تر، هرچقدر هم سکوت طولانی شده باشد، و هرقدر صحبت های پدر و مادرم برایم کسل کننده شده باشد ترجیح میدهم هندزفری را از کیفم در نیاورم. باز هم صحبت از همان ترس همیشگی ست، ترس از نبودن، چون میدانم بخواهم یا نه، روزی به شدت دلم برایشان تنگ خواهد شد، برای همین حرف های خسته کننده، برای همین سکوت ساده و از این هیچ گریزی نیست، حتی اگر علت دلتنگی فقط دانشگاهی  چندشهر آن طرف تر باشد.

خلاصه اینکه گاهی قدر ندانستن این لحظه های ساده، دلتنگی نه چندان ساده ای به همراه دارد که نبودن  «ریحانه»  های زندگیتان را عجیب به رختان میکشد. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۰
الهام

خب نمیدانم باید درست از کجا شروع کنم.کدام ها را بگویم و کدام ها را نه. فقط این را میدانم خیلی وقت است منتظر مانده ام که بتوانم با خیال راحت بنویسم. از سالی که گذشت. میدانم که الان چیز خاصی در ذهنم نیست ولی آن زمان که بود، باید بهشان نه میگفتم. اصلا این هم خودش از آن چیز های عجیب است. هی نه میگویی و فکرهایت انگار نه انگار، پشت سر هم ردیف میشوند. بعد که خودت منتظرشانی خبری نیست که نیست. بگذریم. 

داد و بیداد از نظام آموزشی را تا دلتان بخواهد از این و آن شنیده ایم. نیامده ام که بگویم آموزش یعنی چه و در حال حاضر به چه چیز در مدارسمان میگویند آموزش.  آمده ام چیزهایی که گوشه دلم مانده بنویسم. نیامده ام انتقاد کنم، اسمش را بگذارید درد و دل. 

اصلا از ادبیات شروع میکنم. این ادبیات دوست داشتنی. خب من همیشه شعر و داستان میخواندم. و حتی قبل از اینکه بتوانم کلمه ای صحبت کنم قصه شنیدن دوای گریه هایم بود. اگر نخواهم از گذشته حرفی بزنم باید به همین پیش دانشگاهی اکتفا کنم. من شعرهای حفظی کتابمان را برای امتحان حفظ نمیکردم. با علاقه میخواندمشان و ناگهان میدیدم میتوانم بدون نگاه به کتاب بخوانمشان. من میتوانستم با بعضی بیت ها غرق خلسه شوم. هنگام دار زدن حلاج، همراه با مردم پای چوبه، از درون فریاد میزدم.اما نمیتوانستم به خاطر بسپارم که داستان حلاج داستان چندم تذکره الاولیا بود. نمیتوانستم در ذهنم فرو کنم تحول شعر فارسی مربوط به چه کسی و تجدد آن مربوط به کیست. نمیتوانستم معنی کلمات را برایتان از بر بگویم. و هزاران نمیتوانستم دیگر... 

من تا دلتان بخواهد از فرط شوق و هیجان خدایم را در آغوش گرفته بودم. تا دلتان بخواهد با او شوخی کرده بودم و شب های بسیاری به او شب بخیر گفته بودم. ما باهم میخندیدیم. ما باهم معاشقه میکردیم. اما من نمیتوانستم به خاطر بسپارم که او در دوزخ به مردم چه میگوید، در بهشت به آن ها چه میگوید،  و پر هیزکاران چه جوابش را میدهند و بدکاران در پاسخ به او چه حرفی دارند. نمیتوانستم در سرم فرو کنم تفاوت رنگ و زبان نشانه ای برای دانایان است، خوابیدن در شب و روز برای شنوایان و رعد و برق نشانه ای برای کسانیست که می اندیشند. 

من سالها پیش هنگام پرتاب موشک آبی به آسمان، میدانستم زاویه ی پرتابش را باید روی ۴۵ درجه تنظیم کنم که بیشترین برد را داشته باشد. ولی سال آخر نمیتوانستم آن فرمول های لعنتی برد را حفظ کنم. من سال های پیش، بارها اوقات فراغتم را در آزمایشگاه فیزیک مدرسه گذرانده بودم و از طرز کار ماشین بخار به وجد آمده بودم. ولی نمیتوانستم مراحل کار همان ماشین را حفظ کنم و بدانم کدام هم فشار بود، کدام هم دما و الی آخر.

من بعد از شنیدن نام جوهر مورچه در به در به دنبال ساختن جوهر از تک تک چیزهای ساده ی اطرافم گشته بودم. رفتار اتم ها، و ذرات زیر اتمی اش را با رفتار خودمان مطابقت میدادم و به چیزهای عجیبی میرسیدم. حتی یاد دارم با مطرح کردن یکیشان با معلممان، او ازم خواست سوالات بعدیم را دیگر از او نپرسم و در اینترنت به دنبال معلمی آمریکایی بگردم. بارها پشت آخرین نیمکت کلاس به جای حفظ کردن نظریاتی که آن روز درس داده بودند، به نقضشان پرداخته بودم و آن نظریات بزرگ را گاهی احمقانه میپنداشتم. ولی سال آخر، پشت جلوترین نیمکت کلاس، دریغ از یک سوال، فقط هرچه میشنیدم مینوشتم و آن روش های مسخره ی تستی را به خاطر میسپردم. نظریات هر کدام از دانشمندان را بارها و بارها خوانده بودم و ترجیح میدادم به جای فکرهای قدیمی، به حل چند تست از آن کتاب ۵۰۰ صفحه ای بپردازم.

از این قبیل صحبت ها زیاد است، طوری میتوانم درباره ی هر کدام از درس ها مقاله ای بنویسم. ولی تا همین جا کافیست. همان طور که گفتم هدف فقط درد و دلی بود از حرف هایی که یک سال حبس شدند. هدف فقط نوشتن دانستن ها، حس کردن ها و عمل کردن هایی بود که به دردی نمیخوردند و دیده و شنیده نمیشدند و شرح نتوانستن هایی بود که اهمیت داشتند و سنجیده میشدند. فکر میکنم کنکور کلاه بزرگیست که بر سر آموزش نهاده ایم. 

و در پایان، شما با تصور یک آه سوزناک میتوانید به خواندن این مطلب خاتمه دهید. آهی که نمیتواند نوشته شود ولی حس میشود.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۵
الهام