ری را

ری را جان...!
نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد، بی حرفی از ابهام و احتمال.
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن...!

آخرین مطالب

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

در کتابخانه نشسته بودیم که مسئول کتابخانه با پریشانی وارد شد و گفت:"بازرس داره میاد.بچه ها مقنعه هاتونو درست کنین.نخندین.اگه کسی بهتون گفت معلم دینیتون کیه بگین منم.بگین خیلی خوب کار میکنه." تندتند حرف میزد و دستانش را تکان میداد.تمام مدت نگران بود چیزی را جا بیندازد.معلم دینی ما مرد بود.یک مرد حق ندارد معلم دینی دخترها باشد.میگویند شاید دختر بخواهد با معلم دینی اش راحت حرف بزند.شاید بخواهد از او مشاوره بگیرد.کمی بعد مدیر وارد شد و همان تذکرهارا داد.بازرس آمد.بعد از به به و چه چه درباره وضعیت ظاهری،درباره ی کتاب ها پرسید.مدیر به ما چشم دوخت.همه یک صدا خوبی کتاب ها را تایید کردیم.کتابخانه فقط کتاب های کمک درسی داشت.حتی خیلی هایشان آن قدر قدیمی بودند که با کتاب درسی خودمان مطابقت نداشتند.خودم به شخصه برای درسی چندین بار زیر و رویش کرده بودم.چیزی نداشت.اما ما میدانستیم فقط باید بگوییم همه چیز خوب است.چشم های مدیرمان را میدیدیم.بازرس رفت.همه آرام شدند.تا امروز...

زنگ دوم دینی داشتیم.سر کلاس شیمی نشسته بودیم که مدیرمان با حالتی مستاصل وارد شد."بچه ها از وزارت خونه میخوان بیان.آروم باشین.نخندین"زنگ تفریح چهار نفر از مسئولین مدرسه آمدند و تذکر های همیشگی درباره معلم دینی دادند.هرکدام جداجدا نصیحتمان کردند.خانمی که تا به حال به کلاس ما نیامده بود به عنوان معلم دینی همیشگی مان وارد کلاس شد.حتی اسمش را نمیدانستیم.صد نفر اسمش را برایمان تکرار کردند.مبادا یادمان برود.نمیدانست درسمان درباره ی چیست.میخواست فقط وقت بگذرد.شروع به صحبت کرد: "شما سال آخرین و سال دیگه وارد دانشگاه میشین.برنامتون برای زندگی دانشگاهیتون چیه؟بیشتر بچه ها وقتی وارد دانشگاه میشن ارتباط با جنس مخالف پیدا میکنن.منحرف میشن.به فساد کشیده میشن.یکی رو میشناسم رفت دانشگاه فلان بلا سرش اومد."همهمه ای در کلاس برپا شده بود.هنوز از وزارت خانه نیامده بودند.حرف هایش که تمام شد گفت:"خب بچه ها.پس شما هرروز صف وامیستین.معلم دینیتون منم.روز های بارونی داخل ساختمون مراسم صبحگاه اجرا میکنیم.فلان دختر قرآن میخونه.برای دهه فجر برنامه اجرا میکنیم و..."

ما هیچوقت مراسم صبحگاه نداشتیم.کسی برایمان قرآن نمیخواند.برای مناسبت ها برنامه ای نداشتیم.معلم دینی مان نمیدانست بقیه کلاس را چه کار کند.یکی بلند یک دور کتاب را خواند بدون آن که کسی حواسش به درس امروز باشد.

و این گونه ما با دروغ بزرگ میشویم.ما را از جنس مخالف میترسانند و دروغ یادمان میدهند.نگاه ها و خنده هایمان را محکوم میکنند و پنهان کردن حقایق را یادمان میدهند.از فساد در دانشگاه اظهار نگرانی میکنند و از فساد فکر نه.از نگاه خراب میترسند و از اندیشه ی خراب نه.از تن آلوده متنفرند و از دنیای آلوده نه.

و ما این چنین بزرگ شدیم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۷
الهام