ری را

ری را جان...!
نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد، بی حرفی از ابهام و احتمال.
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن...!

آخرین مطالب

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیشب که برق رفت، مجبور شدم لپ تاپ را بگذارم کنار. کارم نصفه مانده بود ولی به اینترنت نیاز داشتم. موبایلم را هم روی میز اتاق رها کردم، از اتاق بیرون آمدم و پیش خانواده ام نشستم. تلویزیونی نبود که صدایش جای همهمه های دوستانه مان را بگیرد. همچنین تبلتی که صدای پیام هایش حواسمان را پرت کند. حتی جای دیگری از خانه هم روشن نبود که کسی بتواند آن جا پیش بقیه نباشد یا به دنبال کارهایش برود. صدای باران و رعد و برق جای آهنگ های گاه و بیگاه تبلیغات تلویزیونی را گرفته بود. از دانشگاه میگفتیم، از مدرسه برادرم، از کار پدر و مادرم، از اتفاقاتی که افتاده بود و خوشحالی حاصلش را باهم سهیم نکرده بودیم. از نگرانی هایی که به اشتراک نگذاشته بودیمشان. از خنده هایی که تنهایی نصیبمان شده بود.(بماند که گریه های تنهایی جایشان همیشه در همان تنهایی های خودمان باقی میماند) نه این که نخواهیم این گفتن ها را! نه این که حرف نزده باشیم! اما مدتی بود چهارتایی دور هم ننشسته بودیم! چهارتایی تمام و کمال! بدون آن که سه نفر بخواهند از پشت یک مانیتور چهره ی دیگری را ببینند. بدون آن که صدای یک نفر از پشت یک گوشی به بقیه برسد، بی آن که لحظه ای قطع و وصل شود.

برق دیر آمد ولی نفهمیدیم دیر شدنش را. حس نکردیم نبودنش را. نبودن هایی که حس میشوند، جنسشان فرق دارد. بودنشان می ارزد به تمام نیست ها. اصلا در این زندگی های پر مشغله مان، در این رفت و آمد هایمان، دیر شدن هایمان، باید کمی برق برود. برود و نباشد که از اتاق هایمان بیرون بیاییم، سرمان را بالا بگیریم، لبخند هایی که از دیدمان رفته بودند را دوباره ثبت کنیم. اصلا میدانید چیست؟ اگر برق نرود هم، باید خودمان سیمِ گذرِ زندگیمان را برای چند لحظه که شده، بگیریم بکِشیم. باید این سیم را بکِشیم که جریان آرام زندگیمان دوباره خودنمایی کند! بکِشیم، که بنشینیم و خیره شویم به بودن های باارزشی که فراموششان کرده ایم. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۵
الهام