ری را

ری را جان...!
نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد، بی حرفی از ابهام و احتمال.
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن...!

آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

تو هیچوقت همه چیز را نخواهی دانست. همه ی آن حقیقتی که پشت ثانیه ثانیه ی گذر لحظه ها پنهان شده. همه ی واقعیات پنهانی که پشت پرده ی نگاهی ساده نشسته اند. و تمام غم هایی که خود را به زور درون یک لبخند کوچک جا کرده اند. همان غصه هایی که بر سکوی سردی در انتظار، ثانیه شماری میکنند و نمیدانند تلنگر کوچکی کافیست برای انفجاری بزرگ از عمق تمام حقایق دفن شده. تو هیچوقت نخواهی فهمید. اضطراب دقایقی را که نفس نفس زنان روی پله های ساختمانی تاریک میگذرد. بغض هایی را که در سیاهی شب میشکنند. و فریادهایی را که پشت یک دیوار تبدیل به سکوت میگردند. تو هیچگاه نخواهی دید. نخواهی فهمید.نخواهی دانست و نخواهی خواند. در عین حال که فکر میکنی همه چیز را میفهمی، میدانی، میبینی و میخوانی. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۳
الهام

من هیچ وقت آدم سر به زیری نبودم. اصلا همیشه ابر و باد و مه و خورشید و فلک برایم از ته سیگار های گوشه و کنار پیاده رو جذاب تر بودند و همین ها شاید باعث شده بودند تبدیل به یک آدم سر به هوا شوم. وقتی در کوچه پس کوچه ها قدم میزدم و آهنگ مورد علاقه ام را زیر لب زمزمه میکردم به ماه خیره میشدم و فکر میکردم الان آن دور و برها چه میگذرد.کسی چه می داند. شاید موجودی قدم زنان از همان دور و برها به سیاره ی سبز و آبی ما خیره شده بود. من حتی شب هایی که روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و سرم را به پنجره چسبانده بودم، نورانی ترین ستاره ها را با شور و شوق به تماشا مینشستم و با چشمک زدنشان به وجد می آمدم. اما کمی که میگذشت، دنبال ستاره هایی میگشتم که خودشان را از چشم همه پنهان کرده بودند. باید خوب حواسم را جمع میکردم و تاریک ترین قسمت ها را نگاه میکردم که ناگهان متوجه حضور ستاره های کوچکی شوم که در تنهایی خودشان درحال درخشش بودند. راستش را بگویم؟ آن ها را بیشتر از ستاره های بزرگ چشمک زن دوست داشتم. یک تنهایی منحصر به فرد درشان حس میکردم که شاید خنده دار به نظر بیاید. آن روز که تو را دیدم هم غرق افکار خودم جایی دور را نگاه میکردم. بی آن که قصدی داشته باشم. بی آن که بخواهم  ستاره ی تنهای کم نوری را از تاریک ترین قسمت شب پیدا کنم. اما تو مشغول درخششت بودی. بی آن که متوجه من باشی. تو زودتر از تمام ستارگانی که قبلا دیده بودم در تاریکی انزوایت محو شدی. هرچقدر حواسم را جمع کردم که پیدایت کنم بی فایده بود. شبی  در خیابان قدم میزدم. ستاره کم نوری را از گوشه چشمانم دیدم. سرم را پایین انداختم. مدت ها بود آدم سر به زیری شده بودم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۹
الهام

من دوست داشتنم را جا گذاشته ام. در مغازه ای، پارکی، کافه ای، جایی. نمیدانم دقیقا کجا ولی باید همین اطراف باشد. نمیدانم وقتی دوست داشتنم را گذاشتم روی میز و دیگر برش نداشتم نور آفتابِ هنگام طلوع بود که روی مو هایم تابیده بود یا هلال ظریف ماه. حتی یادم نیست آن روز که دوست داشتنم را در جیب هایم فشار میدادم و نگاهم را از چشمان او میدزدیدم، دوست داشتنم در دستانم منفجر شد یا نه. زیر تختم را هم دنبالش گشته ام. مبادا همان شب که در خیالات خودم غرق بودم از دستم رها شده باشد. چند روز پیش که از خیابان میگذشتم یک شیء نورانی دیدم. فکر کردم پیدایش کرده ام. بوق ماشین ها را نادیده گرفتم و سمتش دویدم. قوطی زوار در رفته ای بود که بین پاهای عابران میگشت. دستانم را در جیب های خالی ام گذاشتم و سر به زیر به راهم ادامه دادم. چند وقت پیش که میخواستم دو سه خط شعر بخوانم، گلبرگ های کوچکی را لابه لای کتابم پیدا کردم. اگر دوست داشتنم بود، حتما گلبرگ هایم را بهش نشان میدادم. باید در روزنامه ای آگهی چاپ کنم. "یک عدد دوست داشتن با مشخصات فلان گم شده است. مژدگانی خوبی برایش در نظر گرفته ام. " اگر دوست داشتنم مثل آن قوطی زیر پای این همه عابر این طرف و آن طرف رفته باشد، حتما تا حالا تکه تکه شده و هر تکه اش جایی افتاده. حتم دارم بزرگترین تکه اش دست تو افتاده. بزرگترین تکه ی دوست داشتنِ گم شده ی من.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۲
الهام