ری را

ری را جان...!
نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد، بی حرفی از ابهام و احتمال.
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن...!

آخرین مطالب

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

روزهای اول را خوب یادم هست. بچه هایی که هرکدام از یکی از شهرهای نزدیک آمده بودند. عادت کردن به سروصدای مینی بوس سرویس. بچه هایی که هنوز اسمشان را نمیدانستی، چه برسد به داستان زندگیشان. اما کم کم گذشت و گذشت. تمام بچگی کردنمان را باهم سپری کردیم. حیاطی که از این سر تا آن سرش را به یاد ابتدایی می دویدیم و سال بالایی هایی که کتاب به دست، با تعجب نگاهمان میکردند. گوشه و کنارهای دنجی که برای خود پاتوق کرده بودیم و میگفتیم و میخندیدیم و گاهی هم جلسه های سری گروهمان را همان جا برگزار میکردیم! بماند ترس زیادمان برای شایعه ی شنود داشتن مدرسه! خاطره های خنده داری که الان با یادآوریشان اشک و لبخند باهم می آیند. ساختن شعار های مخصوص کلاسمان را خوب یادم هست. خنده های زیرزیرکی وسط کلاس که داد معلم هایمان را در می آورد. ثبت نام دسته جمعی مان در یک کلاس زبان. پشت هم بودنمان مثل کوه. جوری که هر کداممان طی عملیات های سری گیر می افتاد، محال بود بقیه را لو بدهد. خنده هایی که نفسمان را بند می آورد. آن روزها درس را میخواندیم که بفهمیم، که با آن اطلاعات کاری بکنیم، چیزی بسازیم. درس را نمیخواندیم که بتوانیم کتاب تست بزنیم و در آزمونی تراز و رتبه خوب بیاوریم.یادم می آید تازه اسم جوهر مورچه را شنیده بودیم و در آزمایشگاه سخت مشغول ساخت جوهر کاج و علف و گل بودیم. یادم می آید میخواستیم قورباغه ای را بنفش کنیم و هنگام آزمایش، قورباغه باد کرد و تمام آب بدنش رویمان ریخت!میخواستیم اتم را با سوزن بشکافیم! یادم می آید اعتصاب هایمان برای رسیدن به نتیجه دلخواه. روزی را یاد دارم که سر در ورودی مدرسه، روبروی دفتر روی زمین نشستیم و به همه گفتیم چه میخواهیم. روز دیگری که سر کلاس جغرافیا پا شدیم و کنار میز معلم و تخته سیاه جمع شدیم تا معلم به حرفمان گوش دهد. روزهایی که رفاقت تکه کلاممان بود نه رقابت. 

و امروز که این را مینویسم هر کدام از اعضای آن گروه، در کلاسی متفاوت و در مدرسه ای دیگر درس میخوانند. و اگر چند نفر دور هم جمع شویم، حرف برای گفتن کم می آوریم.امروز که این را مینویسم پرونده تحصیلی ام را از آن مدرسه پرخاطره بعد از ۶ سال گرفته ام.پرونده ی خاطراتم را هرگز، پرونده ی خنده ها و گریه هایم را، پرونده ی روز های بی تکرارم را هرگز. 

بزرگ شدن زود اتفاق می افتد. بخواهیم یا نخواهیم جنس آن خنده های بی دغدغه ی دیروز، با جنس خنده های گاه و بیگاه امروز فرق دارد.دلیل درس خواندمان با دلیل دیروز فرق دارد. همه چیز عوض میشود. همه چیز رنگ دگر به خود میگیرد. اما این خاطره ها... سرمایه ی بزرگی ست که گاه در پس روز های سخت، فکر کردن بهشان و یادآوریشان دل را آرام میکند. آرام و شاید هم بی قرار آن روزها... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۶
الهام


جستجوی تو بی فایده نیست...باور کن نیازی نیست به مقصد برسی. شاید هدف اصلا رسیدن نیست. شاید اگر به مقصد برسی همه چیز بی مفهوم شود.تمامی هدف از این جستجو در زندگی همان تجارب سفرهای توست...
همیشه گمان میکنی پایانی باید باشد .خاتمه ای برای تمامی ناتمام های زندگیت.برای همه سه نقطه ها...برای همه لحظاتی که نگران بودی چگونه می گذرند.زندگی همین شناور بودن تو در بین اتفاقات خواسته و ناخواسته است.زندگی همین لحظه ی شک تو به تمام رسیدن های نرسیده است. شک به تمام نقاطی که بر جملات تو پایانی نبودند. شک به آنچه که تو "سامان" می خوانی و گاهی با رسیدن به آن به "پایان" می رسی.
زندگی همان عشق های ناخواسته است که همه چیزت را به یکباره به باد میدهد.همان نگاه های  جستجوگر تو برای یافتن معنایی برای بودنت، از شغلی به شغل دیگر و از انسانی به انسان ِدیگر...از کودکی به بلوغ و پیری.تو همواره در حرکتی تا برای این وجود ناخواسته در دنیای اطرافت معنایی طلب کنی.تا بدانی "او" با چه تدبیر و چگونه تو را به دنیایی اینگونه فراخوانده.
دنبال هدف بسیار خاصی بودن کاری بیهوده است.هدف همین "گذر" است.همین "گذار" و همین "حرکت"...که تو را مطلق نمی خواهد...تو را از سویی به سوی دیگر می کشاند تا بیابی آنچه را که باید... معنای تو گاهی به خدا رسیدن با هزاران ساعت دعا و عبادت نیست.گاهی تو هیچ از عبادت و احکام نمی دانی ولی در حرکتی کوچک و معنوی معنایی بسیار بر زندگی خود و دیگری می بخشی که هیچ زاهد و عارفی نتواند.
تو گاهی در یک موسیقی الهام بخش ،در یک تابلو،در یک هنر،در مجسمه ای بی نظیر، در داستانی عاشقانه،در اختراعی بزرگ،در لبخند  یک کودک و یا نگاه  پر محبت  پیرمردی غریبه معنا میشوی.
معنای تو بودن تو در لحظات کسی است که محتاج بودن توست.کمک به اوست که نمی تواند.شنیدن اویی است که نمی شنوندش.معنای تو در لحظات عاشقانه ات با اوست که می خواهیش..در بوسه ایست.در پهنای  بازوان اوست.
معنا که می یابی،قلب تو از حسی پر می شود که از هزاران بهار تازه تر است.از هر نسیم روح بخش تر.و تو به یکباره می فهمی که تو باز زاده شده ای.و تو در آن لحظه در می یابی که والاترین معنای تو عشق است...عشقی که باید نه در دیگری بلکه در خود بیابی...و هر وقت در خود یافتی می توانی به دیگران نیز ببخشی...
سعی نکن پریشانیت را پنهان کنی.همه شک میکنند به اینکه لحظات شاید بی هدف می گذرند.همه نگرانند و پریشان.و همه این حس ها هزاران بار سخت تر است اگر وابستگی هایت بیشتر باشد.ولی چه بخواهی یا نخواهی می گذرند لحظاتت و عمرت و جسمت ضعیف تر خواهد شد و روحت بیشتر در طلب رهایی خواهد بود.خودت را معنا کن...در هر چه زیباترت میکند...شاید در ساده ترین چیزی که بارها از آن گذر کرده ای...
خودت را معنا کن تا تورا مرگ نا بهنگام بی معنا نکند...


پ.ن:متاسفانه اسم نویسنده یادم نیست :(

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۰
الهام