ری را

ری را جان...!
نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد، بی حرفی از ابهام و احتمال.
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن...!

آخرین مطالب

بودن یا نبودن؟

دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ب.ظ

نمیدانم دقیق چندسالم بود. اما خیلی کوچک بودم. دخترعمویم، ریحانه، که در شهر دیگری زندگی میکرد به خانه مان آمده بود. من هم همان روزها بازی کامپیوتری جدیدی پیدا کرده بودم. به شدت مشغول بازی بودم و خیال دست برداشتن از آن را نداشتم. ریحانه بیکار دور و برم میگشت. میخواست باهم بازی کنیم اما در آن لحظه من غرق لذت همان بازی خودم بودم و برایم مهم نبود که ریحانه یا هرکس دیگری پیشم بیاید. حرف مادرم را خوب به یاد دارم :«آن بازی همیشه هست اما ریحانه فردا میرود» این حرف ها به گوش من بدهکار نبود و در دنیای خودم سیر میکردم. روزها گذشت. در خانه تنها نشسته بودم، کاری برای انجام دادن نداشتم، کسی هم نبود که دوکلام با او حرف بزنم یا بخواهم با او بازی کنم.بازی کامپیوتری هم نمیدانم، یا تمام شده بود، یا دیگر تازگی اولش را نداشت و کسل کننده شده بود. دلم میخواست ریحانه بود و تا میتوانستیم باهم بازی میکردیم. ولی خب این اتفاق نمی افتاد.

نمیدانم آن خاطره ربطی به رفتار الانم دارد یا نه. ولی فکر نمیکنم بی ربط هم باشد. حالا سال ها از آن خاطرات بچگانه گذشته. ولی هنوز هم وقتی با کسی روبرو میشوم تمام جزئیاتش را ثبت ذهنم میکنم. حرکات ساده ی انگشتانش هنگام حرف زدن، حالت موهایش، طرز نگاهش، حالت لبخندش و صدای قهقهه هایش، فکرها، دغدغه ها، ترس ها و شادی هایش را به خاطر میسپارم. همه شان را نگه میدارم برای روزی که نباشد. از همه شان مراقبت میکنم تا اگر زمانی، دیگر ندیدمش، بدانم چگونه میخندید، چگونه راه میرفت و چگونه فکر میکرد. درست است، وقتی کسی نباشد، نیست که نیست، هرچقدر هم که جزئیاتش را به خاطر داشته باشی، هرچقدر هم در ذهنت نگهش داری باز هم چیزی عوض نمیشود. ولی همه ی این چیزهای کوچک اندکی، تنها اندکی،  از دلتنگیت میکاهد. و این را هم بگویم که متنفرم از زمانی که همه چیز برعکس عمل میکند، وقتی خود این تصویرها عامل بی قرار تر شدنت میشود. 

اصلا وقتی باز به عقب برمیگردم، میبینم این ترس از نبودن بازهم همراهم بوده. یاد دارم شب هایی را که باید دست مادرم، یا گوشه ای از لباسش را به دست میگرفتم تا خوابم میبرد. یا آن بعدازظهر هایی که  مادرم خواب بود و فکر میکردم چرا مدت زیادیست تغییر حالت نداده است. بعد با خیره شدن به تنش، دیدن بالا و پایین رفتنش با هرنفس، خیالم را راحت میکرد. 

وقتی در ماشین نشسته ایم و در راهیم، به مقصد شهری دیگر یا حتی دکه ای چند خیابان آن ور تر، هرچقدر هم سکوت طولانی شده باشد، و هرقدر صحبت های پدر و مادرم برایم کسل کننده شده باشد ترجیح میدهم هندزفری را از کیفم در نیاورم. باز هم صحبت از همان ترس همیشگی ست، ترس از نبودن، چون میدانم بخواهم یا نه، روزی به شدت دلم برایشان تنگ خواهد شد، برای همین حرف های خسته کننده، برای همین سکوت ساده و از این هیچ گریزی نیست، حتی اگر علت دلتنگی فقط دانشگاهی  چندشهر آن طرف تر باشد.

خلاصه اینکه گاهی قدر ندانستن این لحظه های ساده، دلتنگی نه چندان ساده ای به همراه دارد که نبودن  «ریحانه»  های زندگیتان را عجیب به رختان میکشد. 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۵
الهام

نظرات  (۱)

قشنگ  بود 😊😊😊😊

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی