روز دوم!
امروز، روز دوم منشی گری بود... اولین حقوق گرفتن، مزه اش آنقدر زیاد است که قابل نوشتن نیست:) برای کسانی که پست قبل را نخواندند بگویم که من برای دوروز مجبور به منشی گری شدم!
دختری روی صندلی نشسته بود. هرچنددقیقه به جایی خیره میشد، با دودستش به صندلی ضربه میزد و بی قراری میکرد. سعی کردم نگاهش نکنم که معذب نشود. خودم را به کارم مشغول کردم. با صدای مهربانش برگشتم و نگاهش کردم. از من درباره ی خودم میپرسید. بهش گفتم چرا آنجا بودم. دختر دوست داشتنی از چهره ام تعریف کرد. ازش تشکر کردم و باهم کمی صحبت کردیم. فقط یک سال از من بزرگتر بود. اما درس نمیخواند.پس از چند دقیقه خداحافظی کردیم و رفت... بعد فهمیدم دلیل حالت هایش چه بود. درسرش صداهایی میشنید. عده ای در سرش با او حرف میزدند. دخترک به شدت از شنیدن آن صداها رنج میبرد. بیماری سختی داشت. به شدت ناراحت شدم. دختری به آن مهربانی و معصومی با لبخند دائمی اش مستحق چنین بیماری ای نبود. برایش آرزوی سلامتی کردم. آرزو کردم به روال زندگی عادیش برگردد و بتواند درس بخواند. و از خدا تشکر کردم به خاطر زندگی خوبم و خیلی چیزهای دیگر...
کوچکترین چیزهای زندگی ما، ممکن است برای کسی بزرگترین آرزو باشد...کاش قدر دانستن و راضی بودن را یاد بگیریم....
این دوروزی که در مطب گذشت، روزهای پرتجربه ای بود... خوشحالم که کارم را به خوبی انجام دادم...:)