کودک بمان...
يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۳، ۰۴:۰۶ ب.ظ
آن قدر دوستش دارم که حیفم می آید همین اوایل وبلاگ حرفی ازش نزنم!
برادر کوچکم را می گویم...
وقتی حرف میزند و میخندد، دوست دارم با نگاهم در آغوشش بگیرم! می آید دستم را میگیرد و به زور حلقه میکند دور گردنش و میگوید: «ببین چقدر دوستم داری» و در حالی که شیطنت در چشمانش موج میزند سعی میکند خنده اش را مخفی کند! همین دیروز در خانه باهم والیبال بازی میکردیم، توپ به لوستر خورد و نزدیک بود بیفتد! از ترس و خنده نمیتوانستیم چیزی بگوییم! بعد تصمیم گرفتیم باهم والیبال معلولین کنیم!! همین الان که این را مینویسم، روبرویم نشسته و شطرنجش را آماده میکند که باهم بازی کنیم!
هیچ چیزی دلم نمیخواهد بهش بگویم... جز اینکه با تمنا نگاهش کنم و طوری که خدا صدایم را بشنود بگویم: "هیچ وقت بزرگ نشو"
۹۳/۰۴/۰۸