ری را

ری را جان...!
نامه ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد، بی حرفی از ابهام و احتمال.
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن...!

آخرین مطالب

تو هیچوقت همه چیز را نخواهی دانست. همه ی آن حقیقتی که پشت ثانیه ثانیه ی گذر لحظه ها پنهان شده. همه ی واقعیات پنهانی که پشت پرده ی نگاهی ساده نشسته اند. و تمام غم هایی که خود را به زور درون یک لبخند کوچک جا کرده اند. همان غصه هایی که بر سکوی سردی در انتظار، ثانیه شماری میکنند و نمیدانند تلنگر کوچکی کافیست برای انفجاری بزرگ از عمق تمام حقایق دفن شده. تو هیچوقت نخواهی فهمید. اضطراب دقایقی را که نفس نفس زنان روی پله های ساختمانی تاریک میگذرد. بغض هایی را که در سیاهی شب میشکنند. و فریادهایی را که پشت یک دیوار تبدیل به سکوت میگردند. تو هیچگاه نخواهی دید. نخواهی فهمید.نخواهی دانست و نخواهی خواند. در عین حال که فکر میکنی همه چیز را میفهمی، میدانی، میبینی و میخوانی. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۳
الهام

من هیچ وقت آدم سر به زیری نبودم. اصلا همیشه ابر و باد و مه و خورشید و فلک برایم از ته سیگار های گوشه و کنار پیاده رو جذاب تر بودند و همین ها شاید باعث شده بودند تبدیل به یک آدم سر به هوا شوم. وقتی در کوچه پس کوچه ها قدم میزدم و آهنگ مورد علاقه ام را زیر لب زمزمه میکردم به ماه خیره میشدم و فکر میکردم الان آن دور و برها چه میگذرد.کسی چه می داند. شاید موجودی قدم زنان از همان دور و برها به سیاره ی سبز و آبی ما خیره شده بود. من حتی شب هایی که روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و سرم را به پنجره چسبانده بودم، نورانی ترین ستاره ها را با شور و شوق به تماشا مینشستم و با چشمک زدنشان به وجد می آمدم. اما کمی که میگذشت، دنبال ستاره هایی میگشتم که خودشان را از چشم همه پنهان کرده بودند. باید خوب حواسم را جمع میکردم و تاریک ترین قسمت ها را نگاه میکردم که ناگهان متوجه حضور ستاره های کوچکی شوم که در تنهایی خودشان درحال درخشش بودند. راستش را بگویم؟ آن ها را بیشتر از ستاره های بزرگ چشمک زن دوست داشتم. یک تنهایی منحصر به فرد درشان حس میکردم که شاید خنده دار به نظر بیاید. آن روز که تو را دیدم هم غرق افکار خودم جایی دور را نگاه میکردم. بی آن که قصدی داشته باشم. بی آن که بخواهم  ستاره ی تنهای کم نوری را از تاریک ترین قسمت شب پیدا کنم. اما تو مشغول درخششت بودی. بی آن که متوجه من باشی. تو زودتر از تمام ستارگانی که قبلا دیده بودم در تاریکی انزوایت محو شدی. هرچقدر حواسم را جمع کردم که پیدایت کنم بی فایده بود. شبی  در خیابان قدم میزدم. ستاره کم نوری را از گوشه چشمانم دیدم. سرم را پایین انداختم. مدت ها بود آدم سر به زیری شده بودم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۹
الهام

من دوست داشتنم را جا گذاشته ام. در مغازه ای، پارکی، کافه ای، جایی. نمیدانم دقیقا کجا ولی باید همین اطراف باشد. نمیدانم وقتی دوست داشتنم را گذاشتم روی میز و دیگر برش نداشتم نور آفتابِ هنگام طلوع بود که روی مو هایم تابیده بود یا هلال ظریف ماه. حتی یادم نیست آن روز که دوست داشتنم را در جیب هایم فشار میدادم و نگاهم را از چشمان او میدزدیدم، دوست داشتنم در دستانم منفجر شد یا نه. زیر تختم را هم دنبالش گشته ام. مبادا همان شب که در خیالات خودم غرق بودم از دستم رها شده باشد. چند روز پیش که از خیابان میگذشتم یک شیء نورانی دیدم. فکر کردم پیدایش کرده ام. بوق ماشین ها را نادیده گرفتم و سمتش دویدم. قوطی زوار در رفته ای بود که بین پاهای عابران میگشت. دستانم را در جیب های خالی ام گذاشتم و سر به زیر به راهم ادامه دادم. چند وقت پیش که میخواستم دو سه خط شعر بخوانم، گلبرگ های کوچکی را لابه لای کتابم پیدا کردم. اگر دوست داشتنم بود، حتما گلبرگ هایم را بهش نشان میدادم. باید در روزنامه ای آگهی چاپ کنم. "یک عدد دوست داشتن با مشخصات فلان گم شده است. مژدگانی خوبی برایش در نظر گرفته ام. " اگر دوست داشتنم مثل آن قوطی زیر پای این همه عابر این طرف و آن طرف رفته باشد، حتما تا حالا تکه تکه شده و هر تکه اش جایی افتاده. حتم دارم بزرگترین تکه اش دست تو افتاده. بزرگترین تکه ی دوست داشتنِ گم شده ی من.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۲
الهام

دیشب که برق رفت، مجبور شدم لپ تاپ را بگذارم کنار. کارم نصفه مانده بود ولی به اینترنت نیاز داشتم. موبایلم را هم روی میز اتاق رها کردم، از اتاق بیرون آمدم و پیش خانواده ام نشستم. تلویزیونی نبود که صدایش جای همهمه های دوستانه مان را بگیرد. همچنین تبلتی که صدای پیام هایش حواسمان را پرت کند. حتی جای دیگری از خانه هم روشن نبود که کسی بتواند آن جا پیش بقیه نباشد یا به دنبال کارهایش برود. صدای باران و رعد و برق جای آهنگ های گاه و بیگاه تبلیغات تلویزیونی را گرفته بود. از دانشگاه میگفتیم، از مدرسه برادرم، از کار پدر و مادرم، از اتفاقاتی که افتاده بود و خوشحالی حاصلش را باهم سهیم نکرده بودیم. از نگرانی هایی که به اشتراک نگذاشته بودیمشان. از خنده هایی که تنهایی نصیبمان شده بود.(بماند که گریه های تنهایی جایشان همیشه در همان تنهایی های خودمان باقی میماند) نه این که نخواهیم این گفتن ها را! نه این که حرف نزده باشیم! اما مدتی بود چهارتایی دور هم ننشسته بودیم! چهارتایی تمام و کمال! بدون آن که سه نفر بخواهند از پشت یک مانیتور چهره ی دیگری را ببینند. بدون آن که صدای یک نفر از پشت یک گوشی به بقیه برسد، بی آن که لحظه ای قطع و وصل شود.

برق دیر آمد ولی نفهمیدیم دیر شدنش را. حس نکردیم نبودنش را. نبودن هایی که حس میشوند، جنسشان فرق دارد. بودنشان می ارزد به تمام نیست ها. اصلا در این زندگی های پر مشغله مان، در این رفت و آمد هایمان، دیر شدن هایمان، باید کمی برق برود. برود و نباشد که از اتاق هایمان بیرون بیاییم، سرمان را بالا بگیریم، لبخند هایی که از دیدمان رفته بودند را دوباره ثبت کنیم. اصلا میدانید چیست؟ اگر برق نرود هم، باید خودمان سیمِ گذرِ زندگیمان را برای چند لحظه که شده، بگیریم بکِشیم. باید این سیم را بکِشیم که جریان آرام زندگیمان دوباره خودنمایی کند! بکِشیم، که بنشینیم و خیره شویم به بودن های باارزشی که فراموششان کرده ایم. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۵
الهام

چند روز پیش بود که جلوی دکه ی روزنامه فروشی ایستاده بودم و به روزنامه ها و مجلات نگاه می کردم. خواستم برگردم و شروع به راه افتادن کنم، ناگهان مردی از پشت بهم برخورد کرد. برگشتم، مردی معلول را دیدم که به سختی دستش را تکان می داد و با پریشانی و اضطراب، پشت سر هم با صداهایی، سعی می کرد ببخشید بگوید. هول شدنش پشت نگاهش، حرکات دستش و حالت چهره اش خودنمایی میکرد. به آرامی لبخند زدم و گفتم: «اصلا اشکالی نداره آقا!» و راه افتادم. داشتم فکر می کردم که ما چقدر با نگاهمان میرنجانیمشان. گاه حتی به خود جرات میدهیم و انگشتی به سویشان دراز می کنیم. گاه خنده هامان آزار دهنده ترین صدا برایشان می شود. و آن ها... 

خواستم بگویم بگذریم!  که دیدم نه اتفاقا این چیزی نیست که بتوان از آن گذشت. 

فقط به خودمان بیاییم. کمی! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۳
الهام

آمده ام بگویم تا به حال شده است دلتان بخواهد نباشید؟ نه اینکه بمیرید، نه اینکه تنها باشید، نه اینکه در سیاره ای دیگر باشید و نه هیچ چیز دیگر. فقط نباشید. بعد یادتان بیاید که ای بابا پس میل به جاودانگی که در دبیرستان از آن حرف میزدند و  فطرت انسان و فلان و بهمان چه میشود؟ پس آن همه قوانین پایستگی که در هر درس تکرار میشد چه میشود؟ جدی چه میشود؟ 

میخواهم بگویم این انسان دوپا که برای هرچیزی فکری کرده و چیز دیگری اختراع کرده و قوانین قبلی اش را زیر پا گذاشته و نقض کرده، نمیتواند برای این قانون بقا فکری بکند؟ 

یعنی تا این حد ناتوانیم؟ آمدنمان دست خودمان نباشد، رفتنمان هم که درواقع نباید دست خودمان باشد، پس بودنمان چه میشود؟ این اصلی ترین فعلی که هرلحظه مشغول صرف کردنش هستیم، چه میشود؟ 

راستی، تا حالا شده دلتان بخواهد نباشید...؟ 


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۶
الهام

مدتیست وقتی کسی ازم سنم را می پرسد، برای جواب دادن به فکر نیاز دارم. باید  سال تولدم را به یاد بیاورم و حساب کنم که چند سالم است. و پس از جواب دادن باز به فکر فرو بروم. که کی ۱۹ ساله شدم؟ میدانید، انگار خودم را جا گذاشته ام. نمی دانم کجا، نمیدانم کی، نمیدانم چرا و چگونه. اما حس میکنم مدتی از این ۱۹ سال را زندگی نکرده ام. مثل این است که یک فیلم قدیمی را جلوی چشمتان بگیرید و مشغول تماشایش شوید و ناگهان تصویر سیاه شود. فیلم را عقب و جلو کنید، نگهش دارید، دوباره پخشش کنید، آب از آب تکان نخورد. از خیر آن قسمت فیلم بگذرید و آن قدر تصاویر را جلو ببرید که بالاخره سیاهی از جلوی چشمتان کنار برود. بعد شخصیت اصلی داستان وارد صحنه شود و نشناسیدش. اصلا صحنه دیگر برایتان آشنا نباشد. مثلا انگار فیلم دیگری را برداشته اند و به آن قبلی چسبانده اند. اصلا سر و تهش دیگر مشخص نباشد و قصه ی فیلم به کلی از دستتان خارج شود. می دانید چه می گویم؟ 

حتی دیگر این دختری که تازگی ها ازصفحه ی موبایلم با خنده نگاهم می کند هم به چشمم نا آشناست. یادم است کوچک تر که بودم، وقتی عکس های قدیمی پدر و مادرم را نگاه می کردم، چشمانم را می بستم و سعی می کردم تصور کنم خودم چندین و چند سال بعد چه شکلی ام. چگونه می خندم. چگونه راه می روم. چگونه نگاه می کنم. الان آن چندین و چند سال بعد فرا رسیده، و چشمان من هنوز بسته است. 

می دانید؟ می خواهم بگویم حواستان به خودتان باشد. اگر یک روزی گم شوید همه چیز گم می شود. پلیسی نیست، پیرمرد مهربانی نیست، خانم خوش رویی نیست که دستتان را بگیرد و بگذارد تو دست خودتان. چشمتان بسته است، و در سرتان سعی می کنید دو تکه فیلم را به هم بچسبانید. دو تکه فیلم که بینشان تاریکی نامعلومی پنهان شده است. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۵
الهام

به نظرم آدمی دردناک ترین حس در دنیا را زمانی تجربه خواهد کرد. زمانی که چیزی بدست می آوری که می دانی روزی آن را از دست خواهی داد. میدانی، یکی از سخت ترین و عجیب ترین کارهای دنیا دوست داشتن چیزی است که می دانی روزی دیر یا زود می رود. میدانی، اصلا بعضی چیزها در دنیا می آیند که بروند. شاید خودشان هم نمی دانند به کجا اما انگار از یک جایی به بعد دیرشان می شود. ژست آدم هایی را دارند که همیشه چشمشان به ساعتشان است و همیشه در تکاپوی رفتن هستند.  از آن آدم هایی که وقتی به هر ساعتی در دنیا نگاه می کنند  تو در دلت آشوب به پا می شود. می دانی که این رفتن، شاید رفتن آخر باشد.  می دانی قماری که کرده ای را ممکن است دو دستی ببازی. و فقط بتوانی به آهسته ترین شکل ممکن آخرین رفتنش را تماشا کنی. به نظرم ماندن به پای چیزی که رفتنی است از مقدس ترین نوع های ماندن است. می دانی، به نظرم همیشه دو نوع از ماندن ها جاودانه می شود. ماندن پای چیزی که ماندن را بلد نیست. و ماندن زمانی که به شدت دلت رفتن میخواهد. 

یادم می آیدکه در دوران بچگی یک سنگ جادویی داشتم. همیشه فکر می کردم که بعدها و سالیان سال سنگ شانسم قرار است مرا بارها و بارها نجات دهد. همه ی آن سال ها، جایش روی میز کنار تختم بود. هرروز صبح چشمانم بعد از بیداری اولین چیزی را که می دید سنگ شانسم بود. نمی دانم کی و کجا بود، اما یک روز صبح که از خواب بیدار شدم سنگم دیگر آن جا نبود. همیشه فکر می کردم که خودش گذاشت رفت تا من چیزهای بیشتری در زندگی تجربه کنم.حالا سال های زیادی گذشته است و من همچنان هرروز صبح که بیدار می شوم نا خودآگاه فکر میکنم که باید سنگ شانسم را ببینم. بعد از بیداری چشم هایم به عادت چند ثانیه ای به دنبال سنگ میگردند و بعد یادم می آید که سنگ شانسم سال های سال است که رفته. 

این را میخواهم بگویم، آدمی به یک سنگ، به یک سنگ هم عادت می کند، سنگی که سفت است، جان ندارد، حرفی نمی زند، فایده ای هم ندارد صرفا یک سنگ است، اما آدمی به یک سنگ هم عادت می کند. امان از روزی که جای آن سنگ با یک آدم عوض شود. امان. 

نویسنده: پویان اوحدی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۹
الهام

درباره ی ناتور دشتِ سلینجر و قصه ی غم انگیزش چیزی نمیگویم که با کمی جستجو در اینترنت هم از داستان کلی اش باخبر میشوید هم از نقد و تحلیل برخی درباره آن. فقط چند قسمت از قسمت های زیادی که دوستشان داشتم را مینویسم و به همین کفایت میکنم. 

«من و افسره به هم گفتیم که از ملاقات هم خوش وقت شدیم. این حالمو بهم میزنه. همیشه دارم به یکی میگم از ملاقاتت خوشحال شدم. در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشدم. گرچه فکر میکنم اگه آدم میخواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه.» 

«چیزی که راجع به کتاب خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتابه رو میخونه و تموم میکنه دوس داشته باشه نویسندش دوست صمیمیش باشه و بتونه هروقت دوس داره یه زنگی بهش بزنه. گرچه تو واقعیت خیلی هم شدنی نیست.» 

«وقتی یکی میمیره حسابی مرتبش میکنن. امیدوارم اگه واقعا مُردم، یه نفر پیدا شه که عقل تو کله اش باشه و پرتم کنه تو رودخونه، یا نمیدونم. هرکاری بکنه جز گذاشتن تو قبرستون. اونم واسه اینکه مردم بیان و یکشنبه ها گل بذارن رو شکمم و این مزخرفات. وقتی مُردی گل میخوای چیکار؟» 

«یه وقتایی که هوا خوب بود پدر و مادرم میرفتن رو سنگ قبر الی گل میذاشتن. یکی دوباری منم باهاشون رفتم. ولی دیگه نرفتم. اولا که دیدنش تو قبرستون هیچ خوب نبود. دوروبرش پُرِ مُرده و سنگ قبر. هوا که آفتابی بود خیلی هم بد نبود ولی دوبار اونجا بودیم و بارون اومد. وحشتناک بود. بارون میریخت رو سنگ قبر مزخرفش، رو چمنای روی شکمش، همه جا. همه اونایی هم که تو قبرستون بودن عین دیوونه ها دویدن طرفِ ماشیناشون. این حسابی عصبانیم میکرد. همه میتونستن برن تو ماشیناشون و رادیو روشن کنن و برن یه جای ترو تمیز شام بخورن غیر الی. هیچ نمیتونستم تحمل کنم. میدونم که فقط بدنش اونجاست و روحش تو بهشته و از این حرفا، ولی بازم نمیتونستم تحمل کنم. کاش الی اونجا نبود.» 

«هیچوقت به هیچکس چیزی نگو. اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه.» 



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۵
الهام

وقتی به علاقه ای که مرا به رشته ریاضی فیزیک رساند فکر میکنم خنده ام میگیرد. آن لحظه های به وجد آمدن پس از دیدن مجموعه ای از چرخ دنده ها پشت یک کامیون در ترافیک، آن مدارهای ساده ای که ور رفتن با آنها سرشار از اشتیاقم میکرد، آن روزی که برای اولین بار کسی بهمان مکانیک درس داد مدت ها قبل از آنکه کتاب درسیمان فرمول هایش را برایمان بشکافد، آن روزهایی که در هر مسیر تنها توجهم به چپ و راست رفتن جاده، ماشین و خودم بود و مقاومت هایی که برای انجام نشدنش میکردم بی آنکه بدانم اسمش اینرسی ست، آن، آن و آن هایی دیگر... همه چیز خوب بود تا آن روزی که احساس کردم درس را درک نکردم. خودم بار دیگر خواندمش. یک جای کار مشکل داشت. وقتی به چندنفر مشکلم را گفتم، گفتند: مساله هایش را میتوانی حل کنی؟ من گفتم بله مشکل من با مساله هایش نیست، آن هارا خیلی راحت میتوانم حل کنم. اما نمیفهمم چرا فلان اتفاق می افتد. و گفتند: مگر آدم همه چیز را میفهمد؟ اصلا مگر فیزیک فهمیدنیست؟ یک مشت فرمول میدهند دستت و مساله حل میکنی. اما فیزیک برای من یک مشت فرمول نبود. من مدت ها با فیزیک زندگی کرده بودم. لحظه به لحظه میتوانستم حسش کنم. ولی خب مثل اینکه این ها فایده ای برای فیزیک آزمون آخر هفته نداشت، برای آن ها همان یک مشت فرمول کافی بود. نوبت به درس بعد رسید. باز هم یک جای کار مشکل داشت. باز نمیشد بفهمم آن تعاریف مزخرف از چه اتفاقی حکایت میکنند. و باز با همان مشت فرمول به درس بعد رسیدیم. این بار وقتی مشکلم دوباره تکرار شد، دیگر نخواستم بفهمم.حتی همان روز که مساله های الکتریسیته و خازن را پشت سر هم حل میکردیم و عدد به دست آمده را به سرعت نشان میدادیم و یک نفر ناگهان پرسید: خانم، این اختلاف پتانسیل اصلا چیست؟ ما بارها همان روز مقدارش را بدست آورده بودیم. ولی خودمان هم جواب این سوال را نمیدانستیم. میتوانستیم تعریف جزوه را چشم بسته تکرار کنیم، میتوانستیم فرمول هایش را مثل بلبل بگوییم. اما نمیدانستیم آخر این اختلاف پتانسیل چیست؟ جواب معلم را هم اصلا ترجیح میدهم نگویم. میتوانم بگویم بدتر از آن نمیشد پاسخی برای آن سوال یافت. به همین صورت فیزیک یاد میگرفتیم، یا بهتر است بگویم فیزیک حفظ میکردیم. و اتفاقاتی مثل همان سوال اختلاف پتانسیل هم بارها برایمان پیش آمد که گفتنش فایده ای ندارد. من از فیزیکی که به خاطرش مسیر پیش رویم را انتخاب کرده بودم بیزار شده بودم. تا اینکه یک روز خیلی خیلی اتفاقی متنی را در مجله ای خواندم. متنی که اگر کنجکاو باشید میتوانید در ادامه مطلب بخوانیدش. کلمه به کلمه ی متن را حس میکردم.احساس میکردم یکی حرف های ته ته دلم را روی کاغذ آورده است.نویسنده اش مرا میفهمید. مطمئنم اگر وضعیت مرا میدانست هرگز جوابی مثل همان ها که در بالا نوشتم نمیداد. اوهم مدت ها با فیزیک زندگی کرده بود، فقط با توجه به اتفاقاتی که پیرامونش رخ میداد. کیفور شدنم بعد از خواندن آن نوشته را خوب به خاطر دارم. و تا همین لحظه از زندگیم پر از افسوسم برای اینکه هیچ وقت نمیتوانم با آن نویسنده حرف بزنم، ارتباط داشته باشم، بیرون بروم یا حتی نوشیدنی بنوشم! و تمام آن حرف ها حرف هایی بود از ریچارد فاینمن جانِ دل... 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۷
الهام