وقتی به علاقه ای که مرا به رشته ریاضی فیزیک رساند فکر میکنم خنده ام میگیرد. آن لحظه های به وجد آمدن پس از دیدن مجموعه ای از چرخ دنده ها پشت یک کامیون در ترافیک، آن مدارهای ساده ای که ور رفتن با آنها سرشار از اشتیاقم میکرد، آن روزی که برای اولین بار کسی بهمان مکانیک درس داد مدت ها قبل از آنکه کتاب درسیمان فرمول هایش را برایمان بشکافد، آن روزهایی که در هر مسیر تنها توجهم به چپ و راست رفتن جاده، ماشین و خودم بود و مقاومت هایی که برای انجام نشدنش میکردم بی آنکه بدانم اسمش اینرسی ست، آن، آن و آن هایی دیگر... همه چیز خوب بود تا آن روزی که احساس کردم درس را درک نکردم. خودم بار دیگر خواندمش. یک جای کار مشکل داشت. وقتی به چندنفر مشکلم را گفتم، گفتند: مساله هایش را میتوانی حل کنی؟ من گفتم بله مشکل من با مساله هایش نیست، آن هارا خیلی راحت میتوانم حل کنم. اما نمیفهمم چرا فلان اتفاق می افتد. و گفتند: مگر آدم همه چیز را میفهمد؟ اصلا مگر فیزیک فهمیدنیست؟ یک مشت فرمول میدهند دستت و مساله حل میکنی. اما فیزیک برای من یک مشت فرمول نبود. من مدت ها با فیزیک زندگی کرده بودم. لحظه به لحظه میتوانستم حسش کنم. ولی خب مثل اینکه این ها فایده ای برای فیزیک آزمون آخر هفته نداشت، برای آن ها همان یک مشت فرمول کافی بود. نوبت به درس بعد رسید. باز هم یک جای کار مشکل داشت. باز نمیشد بفهمم آن تعاریف مزخرف از چه اتفاقی حکایت میکنند. و باز با همان مشت فرمول به درس بعد رسیدیم. این بار وقتی مشکلم دوباره تکرار شد، دیگر نخواستم بفهمم.حتی همان روز که مساله های الکتریسیته و خازن را پشت سر هم حل میکردیم و عدد به دست آمده را به سرعت نشان میدادیم و یک نفر ناگهان پرسید: خانم، این اختلاف پتانسیل اصلا چیست؟ ما بارها همان روز مقدارش را بدست آورده بودیم. ولی خودمان هم جواب این سوال را نمیدانستیم. میتوانستیم تعریف جزوه را چشم بسته تکرار کنیم، میتوانستیم فرمول هایش را مثل بلبل بگوییم. اما نمیدانستیم آخر این اختلاف پتانسیل چیست؟ جواب معلم را هم اصلا ترجیح میدهم نگویم. میتوانم بگویم بدتر از آن نمیشد پاسخی برای آن سوال یافت. به همین صورت فیزیک یاد میگرفتیم، یا بهتر است بگویم فیزیک حفظ میکردیم. و اتفاقاتی مثل همان سوال اختلاف پتانسیل هم بارها برایمان پیش آمد که گفتنش فایده ای ندارد. من از فیزیکی که به خاطرش مسیر پیش رویم را انتخاب کرده بودم بیزار شده بودم. تا اینکه یک روز خیلی خیلی اتفاقی متنی را در مجله ای خواندم. متنی که اگر کنجکاو باشید میتوانید در ادامه مطلب بخوانیدش. کلمه به کلمه ی متن را حس میکردم.احساس میکردم یکی حرف های ته ته دلم را روی کاغذ آورده است.نویسنده اش مرا میفهمید. مطمئنم اگر وضعیت مرا میدانست هرگز جوابی مثل همان ها که در بالا نوشتم نمیداد. اوهم مدت ها با فیزیک زندگی کرده بود، فقط با توجه به اتفاقاتی که پیرامونش رخ میداد. کیفور شدنم بعد از خواندن آن نوشته را خوب به خاطر دارم. و تا همین لحظه از زندگیم پر از افسوسم برای اینکه هیچ وقت نمیتوانم با آن نویسنده حرف بزنم، ارتباط داشته باشم، بیرون بروم یا حتی نوشیدنی بنوشم! و تمام آن حرف ها حرف هایی بود از ریچارد فاینمن جانِ دل...