دوست داشتن
من دوست داشتنم را جا گذاشته ام. در مغازه ای، پارکی، کافه ای، جایی. نمیدانم دقیقا کجا ولی باید همین اطراف باشد. نمیدانم وقتی دوست داشتنم را گذاشتم روی میز و دیگر برش نداشتم نور آفتابِ هنگام طلوع بود که روی مو هایم تابیده بود یا هلال ظریف ماه. حتی یادم نیست آن روز که دوست داشتنم را در جیب هایم فشار میدادم و نگاهم را از چشمان او میدزدیدم، دوست داشتنم در دستانم منفجر شد یا نه. زیر تختم را هم دنبالش گشته ام. مبادا همان شب که در خیالات خودم غرق بودم از دستم رها شده باشد. چند روز پیش که از خیابان میگذشتم یک شیء نورانی دیدم. فکر کردم پیدایش کرده ام. بوق ماشین ها را نادیده گرفتم و سمتش دویدم. قوطی زوار در رفته ای بود که بین پاهای عابران میگشت. دستانم را در جیب های خالی ام گذاشتم و سر به زیر به راهم ادامه دادم. چند وقت پیش که میخواستم دو سه خط شعر بخوانم، گلبرگ های کوچکی را لابه لای کتابم پیدا کردم. اگر دوست داشتنم بود، حتما گلبرگ هایم را بهش نشان میدادم. باید در روزنامه ای آگهی چاپ کنم. "یک عدد دوست داشتن با مشخصات فلان گم شده است. مژدگانی خوبی برایش در نظر گرفته ام. " اگر دوست داشتنم مثل آن قوطی زیر پای این همه عابر این طرف و آن طرف رفته باشد، حتما تا حالا تکه تکه شده و هر تکه اش جایی افتاده. حتم دارم بزرگترین تکه اش دست تو افتاده. بزرگترین تکه ی دوست داشتنِ گم شده ی من.