تو هیچوقت همه چیز را نخواهی دانست. همه ی آن حقیقتی که پشت ثانیه ثانیه ی گذر لحظه ها پنهان شده. همه ی واقعیات پنهانی که پشت پرده ی نگاهی ساده نشسته اند. و تمام غم هایی که خود را به زور درون یک لبخند کوچک جا کرده اند. همان غصه هایی که بر سکوی سردی در انتظار، ثانیه شماری میکنند و نمیدانند تلنگر کوچکی کافیست برای انفجاری بزرگ از عمق تمام حقایق دفن شده. تو هیچوقت نخواهی فهمید. اضطراب دقایقی را که نفس نفس زنان روی پله های ساختمانی تاریک میگذرد. بغض هایی را که در سیاهی شب میشکنند. و فریادهایی را که پشت یک دیوار تبدیل به سکوت میگردند. تو هیچگاه نخواهی دید. نخواهی فهمید.نخواهی دانست و نخواهی خواند. در عین حال که فکر میکنی همه چیز را میفهمی، میدانی، میبینی و میخوانی.