درسرم غلغله است.فکر، فکر و باز فکر. یکی پس از دیگری از هم پیشی میگیرند، اما زبانم قاصر از گفتن است. دستم قاصر از نوشتن. میخواهم فریاد بزنمشان، واژه کم می آورم. واژه، کلمه، جمله،...
انسان برای رفع نیاز هایش، برای آسان شدن زندگیش، چیزهایی می آفریند اما با همان ها خودرا محصور میکند. میگوییم فلان چیز خوب است و طرف مقابل هم قانع میشود. اما آیا از خود میپرسد خوب یعنی چه؟ میتواند به آن مفهومی که دیگری قصد بیانش را داشت برسد؟ میگوییم درد داریم. شنونده میفهمد درد یعنی چه؟ میشود "درد"را طوری نوشت که "درد" خوانده شود؟
آمده ایم دوروز زندگی کنیم و برویم،بهتر است بگویم مارا آورده اند، بدون این که خود کوچک ترین نقشی داشته باشیم. معلوم نیست کجا میرویم. معلوم نیست چه در انتظارمان است.آدمک خیمه شب بازی هستیم. میگویند فلان دانشگاه خوب است.پس ماهم باید به همان برسیم.میگویند فلانی دکتر است. ومابقی هیچ برای کسیمهم نیست، همین برایشان کافیست.به جای استفاده از این دوروز زندگی به کام خود، باید به کام دیگران زندگی کنیم. مبادا مردم حرفی بزنند. همین حرف مردم دمار از خیلی ها درمی آورد. اگر برای مثال تا دکترا درس بخوانیم، فکر میکنیم به اوج رسیده ایم،فکر میکنیم زندگی همین است. غافل از اینکه به اوج قفس خود رسیده ایم،قفسی که یا دست ساز خودمان است و یا حکم پرده نمایش برای خیمه شب بازی هایمان دارد. بالاتر از آن را ندیده ایم، از وجودش خبر نداریم. انسان ها فقط حصار میسازند، برای خود و دیگران. مانع میسازند برای عروج.سد میسازند برای رهایی و کمال.
فکرش را بکنید، چه اندازه بی نظیر میشد اگر آدم به طور مثال به همان دکترایش به عنوان مسیر نگاه میکرد، مسیری برای پرواز، برای اوج گرفتن.دراین صورت چه قدر همان هدف کوچک، باارزش میشد. ولی افسوس...
لااقل من، سلولی در این دنیای خاکی، فکر میکنم هدف زندگی خیلی با روش زندگی و هدف های کوچک مافاصله دارد، هدف هایی که خود، خیال بزرگیشان را در سر داریم.
مینویسم و باز مینویسم... آن قدر پراکنده که گوشه ای از فکرهایم را بازگو کند. ولی باز نمیتوانم آنچه دقیق در سرم میگذرد را بیان کنم. یک عدد آدم و این همه ناتوانی...؟