درباره ی ناتور دشتِ سلینجر و قصه ی غم انگیزش چیزی نمیگویم که با کمی جستجو در اینترنت هم از داستان کلی اش باخبر میشوید هم از نقد و تحلیل برخی درباره آن. فقط چند قسمت از قسمت های زیادی که دوستشان داشتم را مینویسم و به همین کفایت میکنم.
«من و افسره به هم گفتیم که از ملاقات هم خوش وقت شدیم. این حالمو بهم میزنه. همیشه دارم به یکی میگم از ملاقاتت خوشحال شدم. در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشدم. گرچه فکر میکنم اگه آدم میخواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه.»
«چیزی که راجع به کتاب خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتابه رو میخونه و تموم میکنه دوس داشته باشه نویسندش دوست صمیمیش باشه و بتونه هروقت دوس داره یه زنگی بهش بزنه. گرچه تو واقعیت خیلی هم شدنی نیست.»
«وقتی یکی میمیره حسابی مرتبش میکنن. امیدوارم اگه واقعا مُردم، یه نفر پیدا شه که عقل تو کله اش باشه و پرتم کنه تو رودخونه، یا نمیدونم. هرکاری بکنه جز گذاشتن تو قبرستون. اونم واسه اینکه مردم بیان و یکشنبه ها گل بذارن رو شکمم و این مزخرفات. وقتی مُردی گل میخوای چیکار؟»
«یه وقتایی که هوا خوب بود پدر و مادرم میرفتن رو سنگ قبر الی گل میذاشتن. یکی دوباری منم باهاشون رفتم. ولی دیگه نرفتم. اولا که دیدنش تو قبرستون هیچ خوب نبود. دوروبرش پُرِ مُرده و سنگ قبر. هوا که آفتابی بود خیلی هم بد نبود ولی دوبار اونجا بودیم و بارون اومد. وحشتناک بود. بارون میریخت رو سنگ قبر مزخرفش، رو چمنای روی شکمش، همه جا. همه اونایی هم که تو قبرستون بودن عین دیوونه ها دویدن طرفِ ماشیناشون. این حسابی عصبانیم میکرد. همه میتونستن برن تو ماشیناشون و رادیو روشن کنن و برن یه جای ترو تمیز شام بخورن غیر الی. هیچ نمیتونستم تحمل کنم. میدونم که فقط بدنش اونجاست و روحش تو بهشته و از این حرفا، ولی بازم نمیتونستم تحمل کنم. کاش الی اونجا نبود.»
«هیچوقت به هیچکس چیزی نگو. اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه.»